حدیث آزمايش با قربانى كردن فرزند
الكافي عن أبان عن أبي بصير أنّه سمع أبا جعفر وأبا عبداللّه عليهماالسلام : يَذكُرانِ أنَّهُ لَمّا كانَ يَومُ التَّروِيَةِ قالَ جَبرَئيلُ لاِءِبراهيمَ عليهماالسلام : تَرَوَّه مِنَ الماءِ فَسُمِّيَتِ التَّروِيَةَ ، ثُمَّ أتى مِنىً فَأَباتَهُ بِها ، ثُمَّ غَدا بِهِ إلى عَرَفاتٍ فَضَرَبَ خِباهُ بِنَمِرَةَ دونَ عَرَفَةَ فَبَنى مَسجِدا بِأَحجارٍ بيضٍ وكانَ يُعرَفُ أثَرُ مَسجِدِ إبراهيمَ حَتّى اُدخِلَ في هذَا المَسجِدِ الَّذي بِنَمِرَةَ حَيثُ يُصَلِّي الإِمامُ يَومَ عَرَفَةَ فَصَلّى بِهَا الظُّهرَ وَالعَصرَ ، ثُمَّ عَمَدَ بِهِ إلى عَرَفاتٍ ، فَقالَ : هذِهِ عَرَفاتٌ فَاعرِف بِها مَناسِكَكَ وَاعتَرِف بِذَنبِكَ فَسُمِّي عَرَفاتٍ ، ثُمَّ أفاضَ إلَى المُزدَلِفَةِ فَسُمِّيَتِ المُزدَلِفَةَ ، لِأَ نَّهُ ازدَلَفَ إلَيها ، ثُمَّ قامَ عَلَى المَشعَرِ الحَرامِ فَأَمَرَهُ اللّهُ أن يَذبَحَ ابنَهُ وقَد رَأى فيهِ شَمائِلَهُ وخَلائِقَهُ وأنِسَ ما كانَ إلَيهِ . فَلَمّا أصبَحَ أفاضَ مِنَ المَشعَرِ إلى مِنىً فَقالَ لاُِمِّهِ : زورِي البَيتَ أنتِ وَاحتَبَسَ الغُلامَ ، فَقالَ : يا بُنَيَّ هاتِ الحِمارَ وَالسِّكّينَ حَتّى اُقَرِّبَ القُربانَ . فَقالَ أبانٌ : فَقُلتُ لِأَبي بَصيرٍ : ما أرادَ بِالحِمارِ وَالسِّكّينِ . قالَ : أرادَ أن يَذبَحَهُ ، ثُمَّ يَحمِلَهُ فَيُجَهِّزَهُ ويَدفِنَهُ ، قالَ : فَجاءَ الغُلامُ بِالحِمارِ وَالسِّكّينِ ، فَقالَ : يا أبَتِ أينَ القُربانُ ؟ قالَ : رَبُّكَ يَعلَمُ أينَ هُوَ؟ يا بُنَيَّ أنتَ وَاللّهِ هُوَ إنَّ اللّهَ قَد أمَرَني بِذَبحِكَ ، فَانظُر ماذا تَرى ؟ قالَ : «يَـأَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِن شَآءَ اللَّهُ مِنَ الصَّـبِرِينَ» قالَ : فَلَمّا عَزَمَ عَلَى الذَّبحِ ، قالَ : يا أبَتِ ، خَمِّر وَجهي وشُدَّ وَثاقي . قالَ : يا بُنَيَ ، الوَثاقُ مَعَ الذَّبحِ وَاللّهِ لا أجمَعُهُما عَلَيكَ اليَومَ . قالَ أبو جَعفَرٍ عليهالسلام : فَطَرَحَ لَهُ قُرطانَ الحِمارِ ، ثُمَّ أضجَعَهُ عَلَيهِ وأخَذَ المَديَةَ فَوَضَعَها عَلى حَلقِهِ ، قال َ: فَأَقبَلَ شَيخٌ فَقالَ : ما تُريدُ مِن هذَا الغُلامِ ؟ قالَ : اُريدُ أن أذبَحَهُ . فَقالَ : سُبحانَ اللّهِ ! غُلامٌ لَم يَعصِ اللّهَ طَرفَةَ عَينٍ تَذبَحُهُ ؟ فَقالَ : نَعَم ، إنَّ اللّهَ قَد أمَرَني بِذَبحِهِ . فَقالَ : بَل رَبُّكَ نَهاكَ عَن ذَبحِهِ ، وإنَّما أمَرَكَ بِهذَا الشَّيطانُ في مَنامِكَ ، قالَ : وَيلَكَ ! الكَلامُ الَّذي سَمِعتُ هُوَ الَّذي بَلَغَ بي ماتَرى، لا وَاللّهِ لا اُكَلِّمُكَ ، ثُمَّ عَزَمَ عَلَى الذَّبحِ . فَقالَ الشَّيخُ : يا إبراهيمُ ، إنَّكَ إمامٌ يُقتَدى بِكَ فَإِن ذَبَحتَ وَلَدَكَ ذَبَحَ النّاسُ أولادَهُم ، فَمَهلاً فَأَبى أن يُكَلِّمَهُ . قالَ أبو بَصيرٍ : سَمِعتُ أبا جَعفَرٍ عليهالسلاميَقولُ : فَأَضجَعَهُ عِندَ الجَمرَةِ الوُسطى ، ثُمَّ أخَذَ المَديَهَ فَوَضَعَها عَلى حَلقِهِ ، ثُمَّ رَفَعَ رَأسَهُ إلَى السَّماءِ ، ثُمَّ انتَحى عَلَيه فَقَلَبَها جَبرَئيلُ عليهالسلام عَن حَلقِهِ فَنَظَرَ إبراهيمُ فَإِذا هِيَ مَقلوبَةٌ ، فَقَلَبَها إبراهيمُ عَلى خَدِّها وقَلَبَها جَبرَئيلُ عَلى قَفاها فَفَعَلَ ذلكَ مِرارا ، ثُمَّ نودِيَ مِن مَيسرَةِ مَسجِدِ الخَيفِ : يا إبراهيمُ ، قَد صَدَّقتَ الرُّؤيا واجتَرَّ الغُلامَ مِن تَحتِهِ ، وتَناوَلَ جَبرَئيلُ الكَبشَ مِن قُلَّةِ ثَبيرٍ فَوَضَعَهُ تَحتَهُ . وخَرَجَ الشَّيخُ الخَبيثُ حَتّى لَحِقَ بِالعَجوزِ حينَ نَظَرَت إلَى البَيتِ ، وَالبَيتُ في وَسَطِ الوادي فَقالَ : ما شَيخٌ رَأَيتُهُ بِمِنىً ؟ فَنَعَتَ نَعتَ إبراهيمَ . قالَت : ذاكَ بَعلي . قالَ : فَما وَصيفٌ رَأَيتُهُ مَعَهُ ، ونَعَتَ نَعتَهُ . قالَت : ذاكَ ابني . قالَ : فَإِنّي رَأَيتُهُ أضجَعَهُ وأخَذَ المَديَةَ لِيَذبَحَهُ . قالَت : كَلاّ ما رَأَيتُ إبراهيمَ إلاّ أرحَمَ النّاسِ وكَيفَ رَأَيتَهُ يَذبَحُ ابنَهُ . قالَ : ورَبِّ السَّماءِ وَالأَرضِ ، ورَبِّ هذِهِ البَنِيَّةِ ، لَقَد رَأَيتُهُ أضجَعَهُ وأخَذَ المَديَةَ لِيَذبَحَهُ . قالَت : لِمَ ؟ قالَ : زَعَمَ أنَّ رَبَّهُ أمَرَهُ بِذَبحِهِ . قالَت : فَحَقٌّ لَهُ أن يُطيعَ رَبَّهُ . الكافى ـ به نقل از ابان ، از ابو بصير كه وى از امام باقر و امام صادق عليهماالسلامشنيده است ـ : چون روز ترويه فرا رسيد ، جبرائيل عليهالسلام به ابراهيم عليهالسلام گفت : «با خود ، آب بردار» و بدين جهت ، «ترويه» ناميده شد . آن گاه به مِنا آمد و شب ، ابراهيم عليهالسلام را در آنجا نگاه داشت . آن گاه ، صبح روز بعد ، او را به سرزمين عرفات بُرد و در سرزمين نمره ، پيش از عرفه ، خيمهاش را برپا كرد و با سنگهاى سفيد ، مسجدى ساخت و نشانههاى مسجد ابراهيم ، معلوم بود و در داخل مسجدى قرار گرفت كه اينك در نمره است . همانجا كه امام عليهالسلام در روز عرفه نماز مىگزارد ، ابراهيم عليهالسلام ، نماز ظهر و عصر را در آنجا به جا آورد . سپس او را به عرفات بُرد و گفت : «اين ، سرزمين عرفات است . مناسك آن را بشناس و به گناهانت اعتراف كن» . از اين رو ، «عرفات» نام گرفت . سپس او را به «مزدلفه» كوچ داد و از آن رو مزدلفه گفته شد كه بدان نزديك شد . آن گاه در مشعر الحرام ، اقامت كرد و خداوند به وى [در خواب] دستور داد فرزندش را قربانى كند و در خواب ، شمايل و خُلق و خويَش را ديد و با آنچه در پيش است ، مأنوس گشت . چون صبح شد ، از مشعر به سمت منا كوچ كرد و به مادر فرزند گفت : «تو كعبه را زيارت كن» و فرزند را نزد خود ، نگاه داشت . آن گاه به فرزند گفت : «فرزندم! الاغ و كارد را بياور تا قربانى كنم» . ابان مىگويد : به ابو بصير گفتم : الاغ و كارد را چرا درخواست كرد . گفت: زيرا مىخواست فرزند را قربانى كند ، سپس او را كفن كرده ، دفن نمايد. جوان ، الاغ و كارد را آورد و گفت : پدرم! قربانى كجاست؟ ابراهيم عليهالسلام گفت : «پروردگارت مىداند كجاست . فرزندم! به خدا سوگند ، تو همان قربانىاى هستى كه خدا مرا به قربانى كردنت دستور داد. نظرت چيست؟». جوان گفت : پدرم! آنچه را بدان مأمور شدى ، انجام بده . انشاء اللّه ، مرا از شكيبايان خواهى يافت . چون ابراهيم عليهالسلام خواست فرزند را قربانى كند ، جوان گفت : پدرم! صورتم را بپوشان و دست و پايم را محكم ببند . ابراهيم عليهالسلام گفت : فرزندم! دست و پا بستن و قربانى كردن؟! به خدا سوگند ، امروز ، اين دو را با هم درباره تو انجام نمىدهم . امام باقر عليهالسلام فرمود : «ابراهيم عليهالسلام ، روانداز الاغ را روى زمين پهن كرد . سپس ، فرزند را به پهلو بر زمين خوابانيد و كارد را برداشت و بر گلوى فرزند نهاد . در اين هنگام ، پيرمردى آمد و گفت : از اين جوان ، چه مىخواهى؟ ابراهيم عليهالسلام گفت : «مىخواهم او را قربانى كنم» . پير مرد گفت : پناه بر خدا! جوانى را كه هرگز گناهى مرتكب نشده ، قربانى مىكنى؟! ابراهيم عليهالسلام گفت : «بلى! خداوند ، مرا بدان دستور داد» . پير مرد گفت : پروردگارت تو را از اين كار نهى كرده و همانا شيطان ، در خواب ، اين مطلب را به تو القا كرده است . ابراهيم عليهالسلام گفت : «صدايى كه شنيدم ، همان صدايى بود كه مرا بدين منزلت و مرتبت (پيامبرى) رسانيد . به خدا سوگند ، ديگر با تو سخن نمىگويم» . سپس تصميم بر قربانى كردن گرفت . پيرمرد گفت : اى ابراهيم! تو پيشوايى هستى كه به تو اقتدا مىگردد . اگر فرزندت را قربانى كنى ، مردم هم فرزندان خود را قربانى مىكنند . پس در اين كار ، درنگ كن . ابراهيم عليهالسلام با وى سخن نگفت . ابو بصير مىگويد : شنيدم كه امام باقر عليهالسلام مىفرمود : «ابراهيم ، فرزندش را نزديك جَمَره وُسطا خوابانيد و كارد را گرفت و بر گلويش نهاد . سپس ، سر به آسمان بلند كرد و كارد را كشيد ؛ امّا جبرئيل عليهالسلام آن را وارونه كرد . ابراهيم عليهالسلامنگاه كرد و كارد را وارونه يافت . مجدّدا آن را با لبه تيز بر گلوى فرزند نهاد و جبرئيل عليهالسلامآن را واژگون كرد . اين كار ، چند بار تكرار شد . آن گاه ، از سمت چپ مسجد خيف ، صدايى آمد كه : اى ابراهيم! خوابت را درست تعبير كردى . جوان را از زير كارد ، كنار ببر . و جبرائيل عليهالسلام قوچى را از قلّه ثُبَير آورد و زير كارد نهاد . پيرمرد پليد ، از آنجا خارج شد و هنگامى كه مادر به كعبه نظر مىافكند و كعبه در وسط گودى بود ، خود را به مادر جوان رسانيد و چنين گفت : پيرمردى را كه در منا ديدم . كيست؟ و اوصاف ابراهيم عليهالسلام را بازگو كرد . مادر گفت : او شوهر من است . سپس گفت: جوانى را به همراه او ديدم. او كيست؟ و اوصاف جوان را باز گفت. مادر گفت : او فرزند من است . پيرمرد گفت : ديدم كه آن پيرمرد ، جوان را بر زمين خوابانده بود و كارد برداشته بود تا او را بكشد . مادر گفت : هرگز! ابراهيم ، مهربانترينِ مردم است . چگونه ديدى كه فرزندش را مىكشد؟ پيرمرد گفت : به پروردگار آسمان و زمين و اين خانه سوگند كه ديدم او را خوابانده بود و كارد برداشته بود تا او را بكشد . مادر گفت : چرا [چنين مىكرد؟] . پير مرد گفت : گمان مىكرد خداوند ، او را به قربانى كردن جوان ، فرمان داده است . مادر گفت : سزاوار است كه از پروردگارش اطاعت كند . منبع: الكافي : ج 4 ص 207 ح 9 .
فهرست حکمتنامه جوان آزمايش با قربانى كردن فرزند حديث و آيات
|