پيش از اين توضيح داديم كه «جوانى» ، نقشى بنيادين در پذيرش حق ، خودسازى و سازندگى دارد . پيامبران خدا همگى جوان بودند و پيروان پيامبر اسلام را نيز غالبا قشر جوان تشكيل مىدادند . همچنين اشاره شد كه ارائه الگوهاى عينى براى پرورش ارزشهاى اخلاقى در جوانان مىتواند فوق العاده مؤثّر باشد . بر اين اساس ، نمونههايى از جوانانى كه در صدر اسلام با رهنمود پيامبر خدا و امام على عليهالسلامپرورش يافتند و تا پايان زندگى در همه صحنههاى سياسى و اجتماعى ، ثابتقدم و استوار ماندند و در فتنهها نلغزيدند و از آزمونها سربلند بيرون آمدند ، ارائه مىگردد ، بدان اميد كه تأمّل در زندگى آنان ، درسى باشد براى جوانانِ امروز و فرداى ما .
گفتنى است آنچه در اين فصل مىآيد ، گزيدهاى است از جلد دوازدهم دانشنامه امير المؤمنين عليهالسلام ، و كسانى كه علاقهمندند اطّلاعات بيشترى از بزرگانى كه شرح حال آنان در اينجا آمده ، داشته باشند ، به آن كتاب مراجعه كنند .
ابو ذر غِفارى جُندَب بن جُناده ، كه به كنيهاش (ابو ذر) مشهور است ، صداى رساى حق ، فرياد بلندِ فضيلت و عدالت ، از صحابيان والا مقام و از پيشگامان ايمان و از استوارْ گامان صراط مستقيم بود . او پيش از اسلام ، موحّد بود و از بتپرستى تَن زده بود . او از باديه به مكّه آمد و آيين حق را با همه وجود پذيرفت و آيات الهى را نيوشيد .
ابو ذر را چهارمين و يا پنجمين كسى دانستهاند كه اسلام را پذيرفته و اسلامجويى و حقخواهى و باور به آيين جديد را از آغازين روز ، آشكارا اظهار كرده بود .
او در استوارگامى ، راستگويى و صراحت لهجه ، بىبديل بود . پيامبر خدا ، در كلامى جاودانه به پاس اين ويژگى والاى او فرمود :
ما أظَلَّتِ الخَضراءُ وما أقَلَّتِ الغَبراءُ أصدَقَ لَهجَةٍ مِن أبي ذَرٍّ . آسمان ، بر كسى سايه نيفكنْد و زمين ، كسى را بر پشت خود نگرفت كه راستگوتر از ابو ذر باشد . ابوذر ، از معدود كسانى است كه در هنگامه ديگرسانىهاى پس از پيامبر صلی الله علیه و آله ، حريم حق را پاس داشت و جان خويش را سپر دفاع از جايگاه والاى ولايت على عليهالسلامساخت و از سه نفرى است كه هرگز از آن بزرگوار ، جدا نشدند .
در والايىها و فضليتهاى ابو ذر ، بايد از نماز گزاردن او بر پيكر مطهّر بانوى اسلام ، حضرت زهرا عليهاالسلامنيز ياد كرد . او از معدود كسانى است كه در آن هنگامه آميخته به رنج و غم ، بر پيكر فاطمه زهرا عليهاالسلام نماز خواندند .
خروش او عليه بيداد ، شُهره تاريخ است . او اسراف ، تبذير و بخششهاى ناهنجار خليفه سوم را برنتابيد و عليه آنها خروشيد و تحريفهايى را كه مىخواستند براى پشتوانهسازى اين حاتمبخشىها درست كنند ، نيارَست و بر خليفه و توجيهگرى كعب الأحبار ، طعن زد و خليفه ، او ، اين فريادِ رساى عدالتخواهى را به شام ـ كه ديارى تازهمسلمان و ناآشنا به فرهنگ اسلام بود ـ تبعيد كرد .
معاويه نيز كه در شام ، چونان شاهان مىزيست و اعمال قيصرگونه انجام مىداد و عملاً احكام اسلام را زير پا مىنهاد ، از فريادهاى ابو ذر در امان نماند و بدينسان ، به عثمان نوشت كه اگر ابو ذر در شام بماند ، آن جا را به آشوب خواهد كشيد . عثمان نيز دستور داد كه ابو ذر را به مدينه بازگردانند ، و چنين كردند ، با سختترين و رنجآميزترين شكل .
ابو ذر به مدينه آمد . نه شيوه عثمان ديگرگون شده بود و نه موضع ابو ذر ! پس اعتراض بود و فرياد كردن ، حقگويى بود و افشاگرى ؛ و چون تطميعها و تهديدهاى دستگاه حكومت ، كارگر نيفتاد ، شيوه برخورد حكومت به گونهاى ديگر شد : تبعيد او به رَبَذه ، بيابان خشك و سوزان ، و بخشنامه خليفه كه هيچ كس حق ندارد ابو ذر را بدرقه كند .
على عليهالسلام ، آن بخشنامه ستمگرانه را برنتابيد و با فرزندان و تنى چند از صحابيان ، ابو ذر را بدرقه كرد و در جملاتى سنگين ، مظلوميت ابو ذر را بيان فرمود . ديگران نيز سخن گفتند تا مردمان بدانند كه ابو ذر ، اين صحابى بزرگ را ، حقگويى و ستم ستيزىاش به ربذه مىفرستد ، نه چيزهاى ديگر .
تبعيد ابو ذر ، از جمله زمينههاى شورش عليه عثمان بود . او به ربذه رفت ، با دلى شاد از اين كه از زير بار مسئوليت حقگويى ، شانه خالى نكرده است و با قلبى آكنده از غم كه تنهايش گذاشتند و او را از مرقد مطهّر حبيبش پيامبر خدا ، جدا ساختند .
عبد اللّه بن حواش كعبى مىگويد : ابو ذر را در ربذه ديدم ، نشسته در سايه سايبانى ، تنهاى تنها . گفتم : هان ، ابو ذر! تنهايى؟
گفت : هماره امر به معروف و نهى از منكر ، شعارم بود و حقگويى شيوهام و اين همه ، همراهى برايم باقى نگذاشت .
ابو ذر ، به سال 32 هجرى ، زندگى را بدرود گفت و آنچه را كه پيامبر خدا در آينه زمان ديده بود ، جامه واقعيت پوشيد . پيامبر خدا فرموده بود :
يَرحَمُ اللّهُ أبا ذرٍّ ، يَعيشُ وَحدَهُ ، ويَموتُ وَحدَهُ ، ويُحشَرُ يَومَ القِيامَةِ وَحدَهُ . خدا رحمت كند ابو ذر را ! تنها زندگى مىكند ، تنها زندگى را بدرود مىگويد و در هنگامه قيامت ، تنها برانگيخته مىشود . گروهى از مؤمنان ، از جمله مالك اشتر ، پس از مرگ آن صحابى بزرگ ، فرا رسيدند و با تجليل و احترام ، پيكر نحيف آن حقگوى روزگار را به خاك سپردند .
ابو هَيثم مالك بن تَيِّهان بن مالك كه به كُنيهاش (ابو هَيثَم) مشهور است ، جزو نخستين گروه انصار بود كه پيش از هجرت پيامبر صلی الله علیه و آله در مكّه ايمان آوردند . او قبل از اسلام هم موحّد بود و از پرستش بت ، تن مىزد .
ابوهيثم ، در تمام نبردهاى پيامبر خدا شركت داشت و از جمله كسانى است كه «حديث غدير» را روايت كردهاند . او از پيشگامان شناختِ حق پس از پيامبر خداست كه پس از ايشان ، در شناخت خلافت حق ، پيشتاز شد و به ديگرسانى خلافت ، تن نداد و در زمره دوازده نفرى بود كه در مسجد النبى ، به دفاع از على عليهالسلامدر برابر دگرگونى مسير خلافت ، فرياد اعتراض برآوردند . چنين بود كه ابو هيثم ، از آغاز شكلگيرى خلافت على عليهالسلام با ايشان همراه شد و همراه با عمّار بن ياسر ، مسئول بيعت گرفتن از مردم شد . امام عليهالسلام ، ابو هيثم را به همراه عمّار بن ياسر ، بر بيت المال گمارد كه نشانى است از سلامت نفس او .
على عليهالسلام ، در اوج تنهايى و در تنگناى سستى همراهانش ، آن گاه كه با سوز و گداز ، ياران استوار گامِ از دست رفتهاش را ياد كرده است ، از مالك بن تَيّهان نيز نام برده و بر نبودش تأسف خورده است .
مورّخان ، درباره زمان درگذشت ابو هيثم ، يكْداستان نيستند ؛ امّا على عليهالسلامهمزمان و در يك سخن ، از نبود او و عمّار و خُزَيمة بن ثابت (ذو شهادتين) ، با سوز
ياد كرده و فرموده است :
أينَ إخوانِيَ الَّذينَ رَكِبُوا الطَّريقَ ومَضَوا عَلَى الحَقِّ ؟ أينَ عَمّارٌ ؟ وأينَ ابنُ التَّيِّهانِ ؟ وأينَ ذُو الشَّهادَتَينِ؟ وأينَ نُظَراؤُهُم مِن إخوانِهِمُ الَّذينَ تَعاقَدوا عَلَى المَنِيَّةِ ، واُبرِدَ بِرُؤوسِهِم إلَى الفَجَرَةِ ؟ كجايند برادران من كه بر راه [ صحيح] رفتند و با حق گذشتند؟! كجاست عمّار؟ و كجاست ابن تيّهان؟ و كجاست ذو شهادتين؟! و كجايند برادران همانند ايشان كه پيمان مرگ بستند و سرهايشان را براى فاجران فرستادند؟! از اين سخن امام عليهالسلام ، روشن مىشود كه وى در صفّين به شهادت رسيده است . ابن ابى الحديد و علاّمه محمّد تقى شوشترى ، بر اين نظر ، تصريح كردهاند .
اَصبغ بن نُباته اَصبَغ بن نُباته تميمى حَنْظلى مُجاشِعى ، از ياران ويژه امير مؤمنان على عليهالسلامو از چهرههاى برجسته ياران ايشان و از معتمدان ايشان است .
استوار گامى او در دوستى على عليهالسلام مشهور است . او در متون كهن تاريخى ، به «شيعه» معروف است . او از «شُرطة الخَميس (نيروهاى ويژه)» و از فرماندهان آنان است كه تا مرز مرگ و شهادت ، با مولا على عليهالسلامپيمان بسته بودند .
اصبغ ، در جنگهاى جمل و صِفّين ، همراه على عليهالسلام بود و از ياران باوفاى وى به شمار مىرفت. اصبغ ، سفارشنامه على عليهالسلام به مالك اشتر را نقل كرده كه مجموعهاى بزرگ و جاودان است . پس از ضربت خوردن على عليهالسلام ، وى از معدود افرادى است كه اجازه حضور بر بالين ايشان را يافت . اصبغ را از ياران امام حسن عليهالسلام نيز شمردهاند .
اُوَيس قَرَنى اُوَيس بن عامر بن جَزْء مُرادى قَرَنى ، پاكْنهادى نيكانديش و از چهرههاى پرفروغ تاريخ اسلام است . او به روزگار پيامبر صلی الله علیه و آله اسلام آورد ؛ امّا ايشان را نديد . از اين رو ، او را در شمار تابعيانْ ياد كردهاند .
پيامبر صلی الله علیه و آله ، او را بهترين و برترينِ تابعيان شمرده است و بر شفيع بودن او در قيامت ـ كه كسان بسيارى را شفاعت خواهد كرد ـ تصريح كرده است . او را يكى از زهّاد مشهور و از هشت زاهد معروف صدر اسلام برشمردهاند .
اويس ، در جريانهاى اجتماعى حضور آشكارى نداشته ؛ ولى در عبادت ، بسى سختكوش بوده است . آوردهاند كه او گاهى شب را يكسر در سجود به سر مىبرد .
اويس ، در جنگهاى جمل و صِفّين ، شركت كرد و در صفّين ، تا مرز شهادت با على عليهالسلامپيمان بست و در همان نبرد ، خونينچهره ، شهدِ شهادت نوشيد و در همان مكان ، به خاك سپرده شد .
توصيف امام موسى بن جعفر عليهماالسلام از اويس ، ياد كردنى است كه فرمود :
إذا كانَ يَومُ القِيامَةِ نادى مُنادٍ ... : أينَ حوارِيُّو عَلِيِّ بن أبي طالِبٍ . . . فَيَقومُ عَمرُو بنُ الحَمِقِ ... و اُوَيسٌ القَرَنِيُّ . چون قيامت بر پا گردد و ندا دهندهاى ندا در دهد : "حواريان على كجايند ؟" ، عمرو بن حَمِق و ... و اويس قرنى به پا خواهند خاست .
بلال بن رَباح بلال بن رَباح كه كنيهاش «ابو عبد الكريم» بود ، از پيشتازان در پذيرش اسلام بود . وى از كسانى است كه در راه خداوند عز و جل شكنجه مىشد و استقامت مىورزيد .
ابو جهل ، او را در برابر خورشيد ، بر صورت فرو مىافكنْد و سنگ آسياب به رويش مىگذاشت تا آفتاب ، او را بسوزاند و به وى مىگفت : به پروردگار محمّد ، كافر شو .
بلال در پاسخ مىگفت : «اَحَدْ ، اَحَد (خداى يگانه ، خداى يگانه)!» ، و در دينش بسيار استوار بود . ابو بكر ، در حالى كه بلال در زير سنگها شكنجه مىشد ، او را خريد . بلال ، نخستين كسى است كه براى پيامبر خدا ، اذان گفت و مؤذّن و خزانهدار پيامبر صلی الله علیه و آله بود .
هنگامى كه پيامبر صلی الله علیه و آله از دنيا رفت ، بلال تصميم گرفت به شام برود؛ ولى ابو بكر به وى گفت : نزد من باش .
بلال در پاسخ گفت : اگر مرا براى خود آزاد ساختى ، اينك ، مرا حبس كن و اگر به خاطر خداوند آزاد كردى ، رهايم كن تا به سوى خداوند عز و جل بروم . آن گاه ، ابو بكر اجازه داد و او به سوى شام رفت و در همان جا سكونت داشت تا از دنيا رفت .
بلال ، در دمشق به سال 20 هجرى در شصت و چند سالگى از دنيا رفت و در باب الصغير ، مدفون شد . برخى گفتهاند او در سال هفدهم يا هيجدهم هجرى درگذشته است .
جابر بن عبد اللّه انصارى ابو عبد اللّه جابر بن عبد اللّه بن عمرو انصارى ، از صحابيان بلندآوازهاى بود كه روزگارى دراز بزيست . او در شب تاريخى و سرنوشتساز پيمان بستنِ يثربيان با پيامبر خدا ، براى دفاع و پشتيبانى از او (كه در تاريخ اسلام به «بيعت عقبه دوم» مشهور است) ، به همراه پدرش شركت جُست . چون پيامبر صلی الله علیه و آله وارد مدينه شد ، او با آن بزرگوار ، همراهى كرد و در جنگهاى پيامبر خدا ، كنار ايشان حاضر بود .
جابر بن عبد اللّه ، پس از پيامبر صلی الله علیه و آله ، از پاسدارى حق ، تن نزد و از اين كه ، جايگاه والاى على عليهالسلام را فرياد كند ، دريغ نكرد .
امامان عليهمالسلام ، جايگاه والاى جابر را در شناخت مكانت ائمه عليهمالسلام و درك عميق او از جريانهاى پس از پيامبر خدا و معارف ويژه تشيّع ، و فهم نافذ او را از ژرفاى قرآن ، ستودهاند و او را از معدود كسانى دانستهاند كه پس از پيامبر خدا ، راه ديگرى نجست و بر صراط مستقيم ، پاى فشرد .
گفتيم كه او روزگارى دراز بپاييد و بدين سان ، نام ارجمند او در ميان صحابيان امام على ، امام حسن ، امام حسين ، امام سجّاد و امام باقر عليهمالسلام آمده است . او حامل سلام پيامبر خدا براى امام باقر عليهالسلامبود .
جابر ، در جنگ صِفّين ، همراه على عليهالسلام بود . او اوّلين كسى است كه پس از حادثه كربلا بر مزار شهيدان ، حضور يافته و بر ابا عبد اللّه الحسين عليهالسلام ، سرشك فشانده است .
روايات منقول از او درباره على عليهالسلام ، نقلهاى تفسيرى بر جاى مانده از او ، و گفتگوها و مناظرات او ، همه وهمه ، نشاندهنده استوارگامى ، نيكانديشى و ايمان ژرف و باور پايدار اوست . «صحيفه جابر» نيز مشهور است .
او عثمان را يارى نكرده بود . از اين رو ، حَجّاج بن يوسف ، به قصد خوار كردن وى ، بر دست او مُهر زد . جابر به سال 78 هجرى ، زندگى را بدرود گفت .
جارية بن قُدامه سَعدى جارية بن قدامه تميمى سعدى ، از صحابيان پيامبر خدا و از ياران پاكْنهاد و شجاع على عليهالسلاماست . او بُرنا دل و ژرفنگر بود و از شخصيتى والا و محبوبيتى بسيار ، برخوردار بود . او در دوستى على عليهالسلام ، استوار گام و بر دشمنان او بسى سختگير بود .
چون على عليهالسلام به خلافت رسيد ، جاريه در بصره براى او بيعت گرفت . او از جمله شخصيتهاى پاكبازى بود كه به «شُرطة الخميس (نيروهاى ويژه)» مشهور بودند . وى در نبردهاى سه گانه على عليهالسلامحضورى جدّى داشت و در صِفّين ، فرماندهى
قبيلههاى سعد و رَباب به عهده او بود .
جاريه ، سخنورى چيرهدست بود . گفتگوهاى او در كشاكش جنگ صِفّين و سخنرانى دليرانه او در كاخ معاويه ، و سخنان كوبنده و استوارش در دفاع از مولا على عليهالسلام ، گواهى است بر بلاغت و زبانآورى او .
هنگامى كه اهالى نَجرانْ مرتد شدند ، على بن ابى طالب عليهالسلام ، او را به سوى آنان فرستاد . پس از جنگ نهروان ، غارتگرىها و هجومهاى ستمگرانه معاويه در اطراف سرزمين عراق ، آغاز شد . معاويه ، عبد اللّه بن عامر حَضْرَمى را به بصره فرستاد تا براى او بيعت گيرد . ابن حضرمى چنين كرد و بر شهر ، مسلّط شد .
امام عليهالسلام ، ابتدا اَعيَن بن ضبيعه را براى خاموش كردن فتنه ابن حضرمى به بصره گسيل داشت كه شبانه در بستر به شهادت رسيد . پس از آن ، جاريه را به بصره فرستاد و او با تدبير ، دقّت و شجاعت ، بر شهر ، مسلّط شد و امام عليهالسلام ، او را ستود .
على عليهالسلام در آخرين روزهاى حيات خود ، جاريه را براى خاموش ساختن فتنهگرىهاى بُسر بن اَرْطات ـ كه در تيرهجانى و زشتخويى بىبديل بود ـ به سوى وى گسيل داشت . جاريه در مأموريت بود كه على عليهالسلام به شهادت رسيد . جاريه ، استوار گام و با شناخت ژرف از حق ، از مردم مكّه و مدينه براى امام حسن عليهالسلام بيعت گرفت .
او جانى منوّر و روحى بزرگ داشت و از بيان حق ، هرگز نمىهراسيد . چنين بود كه پس از صلح امام حسن عليهالسلام نيز در حضور معاويه ، از على عليهالسلام دفاع كرد و بر استوارى در موضع خود ، تأكيد كرد .
جاريه بعد از به خلافت رسيدنِ يزيد ، زندگى را بدرود گفت .
جعفر بن ابى طالب جعفر پسر عموى پيامبر صلی الله علیه و آله و برادر تنىِ على بن ابى طالب عليهالسلام است . وى ، ده سال از امام على عليهالسلام بزرگتر بود و اندكى پس از اسلام آوردن على عليهالسلام ، مسلمان شد .
روايت شده كه ابو طالب ديد پيامبر صلی الله علیه و آله و على عليهالسلام نماز مىگزارند و على عليهالسلام در سمت راست پيامبر عليهالسلامايستاده است . به جعفر گفت : بال ديگر پسر عمويت را بساز و در سمت چپ او نماز بگزار .
از امام على عليهالسلام روايت شده كه پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود :
وأمّا أنتَ ـ يا جَعفَرُ ـ فَأَشبَهتَ خَلقي وخُلقي ، و أنتَ مِن عِترَتِيَ الَّتي أنَا مِنها . اى جعفر! تو در سيرت و صورت ، شبيه منى . و تو از عترت (خانواده) منى ، همچنان كه من از آنم . پيامبر خدا ، او را «پدرِ تهىدستان» مىناميد . جعفر ، دو بار هجرت كرد : هجرت به حبشه و هجرت به مدينه . پيامبر صلی الله علیه و آله ، جعفر را در جمادى سال هشتم به جنگ موته فرستاد و چون زيد بن حارثه كشته شد ، او پرچم را به دست گرفت و جنگيد تا كشته شد .
روايت شده كه چون خبر شهادت جعفر به پيامبر خدا رسيد ، نزد همسرش اسماء بنت عميس آمد و مرگ جعفر را به وى تسليت گفت . در اين هنگام ، فاطمه عليهاالسلاموارد شد ، در حالى كه گريه مىكرد و مىگفت :
وا عمّاه!
آه ، عمو جان!
آن گاه ، پيامبر خدا فرمود :
عَلى مِثلِ جَعفَرٍ فَلتَبكِ البَواكي . گريهكنندگان بايد بر مانند جعفر ، گريه كنند . از خبر شهادت جعفر ، اندوهى بسيار بر پيامبر خدا رسيد ، تا اين كه جبرئيل عليهالسلامبر ايشان فرود آمد و خبر داد كه :
أنَّ اللّهَ قَد جَعَلَ لِجَعفَرٍ جَناحَينِ مُضَرَّجَينِ بِالدَّمِ يَطيرُ بِهِما مَعَ المَلائِكَةِ . خداوند ، براى جعفر دو بال آغشته به خون قرار داده و همراه فرشتگان ، پرواز مىكند . هنگامى كه آزار قريش نسبت به پيامبر صلی الله علیه و آله و يارانش كه به وى ايمان آورده بودند ، در مكّه ، پيش از هجرت به مدينه ، شدّت يافت ، پيامبر صلی الله علیه و آله به يارانش دستور داد به حبشه هجرت كنند و به جعفر بن ابى طالب ، دستور داد تا همراه آنان ، هجرت كند . جعفر و هفتاد مرد از مسلمانان ، از مكّه بيرون رفتند تا به دريا رسيده ، بر كشتى سوار شدند . وقتى خبر به قريش رسيد ، عمرو بن عاص و عَمّارة بن وليد را به سوى پادشاه حبشه ، نجاشى فرستادند تا مهاجران را برگرداند . . . نمايندگان قريش ، بر نجاشى وارد شدند و با خود ، هدايايى برده بودند . نجاشى ، هدايا را از آنان پذيرفت .
عمرو بن عاص گفت : اى پادشاه! گروهى از مردم ما به مخالفت با آيين ما برخاسته و خدايان ما را دشنام مىدهند و اينك ، نزد تو آمدهاند . آنها را به ما برگردان .
نجاشى به دنبال جعفر فرستاد . او را آوردند . رو به جعفر كرد و گفت : اينها چه مىگويند؟
جعفر گفت : اى پادشاه! چه مىگويند؟
گفت : مىخواهند شما را به آنان بازگردانم .
جعفر گفت : اى پادشاه! از آنان بپرس آيا ما برده آنانيم؟
عمرو بن عاص گفت : خير؛ آزادگانى بزرگوارند .
جعفر گفت : اى پادشاه! از آنان بپرس آيا ما به آنان بدهكاريم كه آن را مطالبه مىكنند؟
عمرو گفت : خير ، ما از شما طلبى نداريم .
جعفر گفت : آيا بر عهده ما خونبهايى است كه مطالبه مىكنيد؟
عمرو گفت : خير .
جعفر گفت : پس از ما چه مىخواهيد؟ ما را آزار داديد . بدين جهت ، از شهرتان خارج شديم .
عمرو بن عاص گفت : اى پادشاه! آنان با آيين ما مخالفت كردند و خدايان ما را دشنام دادند ، جوانان ما را گمراه كرده ، در جامعه تفرقه انداختند . آنان را به ما بازگردان تا جامعه ما اتّحاد خود را باز يابد .
جعفر گفت : اى پادشاه! ما با آنان مخالفت كرديم؛ زيرا خداوند ، از ميان ما پيامبرى برانگيخت كه دستور داد بتها را كنار نهيم و قرعه زدن را رها كنيم . ما را به نماز و زكات ، فرمان داد . ستم و خونريزى به ناحق و زنا ، رباخوارى ، خوردن مردار و خون را حرام كرد ، ما را به عدل و احسان و بخشش به خويشاوندان ، فرمان داد و از زشتىها و منكر ، باز داشت .
نجاشى گفت : خداوند ، عيسى بن مريم عليهالسلام را نيز با همين تعاليم ، مبعوث كرد . آن گاه افزود : اى جعفر! آيا از آنچه خداوند بر پيامبرت نازل كرده ، چيزى در حفظ دارى؟
جعفر گفت : آرى . و سوره مريم را خواند تا به اين آيه رسيد :
«وَ هُزِّى إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَـقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا * فَكُلِى وَ اشْرَبِى وَ قَرِّى عَيْنًا ؛ و تنه درخت خرما را به طرف خود [ بگير و] بتكان ، بر تو خرماى تازه مىريزد . و بخور و بنوش و ديده ، روشن دار» .
چون نجاشى اين آيه را شنيد ، به شدّت گريست و گفت : به خدا سوگند ، اين سخنان ، حق است .
عمرو بن عاص گفت : اى پادشاه! اين مرد ، مخالف ماست . او را به ما بازگردان .
نجاشى ، به صورت عمرو سيلى زد و گفت : ساكت باش! به خدا سوگند ، اگر از وى به بدى سخن بگويى ، نابودت مىكنم .
عمرو بن عاص برخاست ، در حالى كه خون از صورتش جارى بود و مىگفت : اى پادشاه! اگر چنان است كه مىگويى ، ما ديگر با وى كارى نداريم .
جُوَيرية بن مُسهِر جُوَيرية بن مُسهِر عبدى ، از ياران ديرين و نزديكان امام على عليهالسلام بود . او فردى شايسته ، مورد اطمينان و علاقه امام و دوست او بود . در روزگار خلافت معاويه ، زياد بن اَبيه ، دست و پاى او را بُريد و وى را به دار كشيد و به شهادت رساند .
حارث هَمْدانى ابو زُهَير ، حارث بن عبد اللّه بن كعب اَعوَر هَمْدانى كوفى ، از ياران امام على و امام حسن عليهماالسلام و از شيعيان نخستين به شمار مىرود . او دانشى فراوان داشت و از دينشناسترينِ مردم و آشناترينِ افراد به احكام ارث بود و اين دانش را از امام على عليهالسلام آموخته بود .
او از سرشناسان كوفه و از جمله كسانى بود كه بر عثمان شوريدند و خواستار عزل سعيد بن عاص شدند . عثمان هم آنان را تبعيد كرد . او در سال 65 هجرى در كوفه درگذشت .
حُجْر بن عَدى ابو عبد الرحمان ، حُجْر بن عَدىّ بن معاويه كِنْدى ، مشهور به «حُجرُ الخير (حجر
نيكوكار)» و «ابن اَدبَر» ، از كسانى است كه جاهليت و اسلام را درك كرده است . او بر پيامبر صلی الله علیه و آلهوارد شد و با ايشان ، مصاحبت داشت .
حُجر ، از چهرههاى منوّر تاريخ اسلام و از قلّهسانان پُرفروغ تاريخ تشيّع است . او هنوز در سنين جوانى بود كه به محضر پيامبر خدا درآمد و اسلام آورد . دنيا گريزى ، زهد ، نمازگزارى و روزهدارىِ بسيار ، سلحشورى و رزمآورى ، شرافت و كرامت و درستكارى و عبادت ، از ويژگىهاى اوست .
او به زهد ، معروف بود . روح پاك ، نفْس سالم ، مَنش والا و روش پيراسته حُجر ، او را مستجاب الدعوه ساخته بود . او هرگز در برابر حقكشىها و باطلگرايىها سكوت نمىكرد . چنين بود كه همراه مؤمنان و مجاهدان ، بر عثمان شوريد و در عينيت بخشيدن به حاكميت مولا على عليهالسلام ، از هيچ كوششى دريغ نكرد و بدين سان ، از ياران ويژه و پيروان مطيع او به شمار مىرفت .
او در نبردهاى على عليهالسلام نيز شركت داشت . در جمل ، فرمانده سوارهنظام كِنديان بود و در صفّين ، فرماندهى قبيله خود را به عهده داشت و در نهروان ، جناح چپ و يا راست سپاه على عليهالسلام را فرماندهى مىكرد .
او زبانى گويا و كلامى نافذ داشت ، به بلاغتْ سخن مىگفت و با فصاحت ، حقايق را بيان مىنمود . سخنان زيبا و بيدارگر او درباره جايگاه والاى على عليهالسلام ، نشانى است از اين حقيقت .
او يار باوفاى على عليهالسلام و از مدافعان سختكوش وى بود . چون ضحّاك بن قيس براى غارتگرى روى به عراق نهاد ، حجر بن عدى از على عليهالسلام براى رويارويى با او فرمان گرفت و با دلاورى ، او را شكست داد و ضحّاك ، پا به فرار نهاد .
حجر ، لحظاتى قبل از ضربت خوردن على عليهالسلام ، از توطئه خبر يافت و با تمام توان كوشيد تا ايشان را خبر كند ؛ امّا موفّق نشد و غمِ به خون نشستن على عليهالسلام بر جانش نشست .
او از ياران غيور و استوارْگام امام حسن عليهالسلام نيز بود . وى چون خبر صلح را شنيد ، خون غيرت در رگهايش به جوش آمد و بر اين صلح ، اعتراض كرد . امام حسن عليهالسلامبه او فرمود :
لَو كانَ غَيرُك مِثلَكَ لَما أمضَيتُهُ . اگر ديگران نيز چون تو [ عزّتطلب] بودند ، هرگز اين قرارداد را امضا نمىكردم . حجر ، از معاويه دلى آكنده از درد داشت و هماره ، از اين چهره پليد «حزب الطُّلَقاء (گروه آزادشدگان فتح مكّه)» كه حكومت يافته بودند ، بيزارى مىجست و همراه با جمع شيعيان ، بِدو نفرين مىكرد؛ چرا كه آنها گروهى بودند كه پيامبر خدا ، آنها را «ملعون» دانسته بود .
هرگاه مُغَيره ـ كه در پليدى و زشتخويى و پَستى نظير نداشت و با حاكميت «حزب الطلقاء» ، حكومت كوفه را يافته بود ـ بر على عليهالسلام و پيروان او طعن مىزد ، حجر ، بىهيچ هراسى به دفاع مىايستاد و او را ملامت مىكرد .
معاويه كه از موضعگيرىها ، افشاگرىها ، سرسختىها و استوارىهاى حجر به ستوه آمده بود ، دستور قتل او را صادر كرد و او را به همراه يارانش در «مَرْج عَذراء» به سال 51 هجرى به شهادت رساند .
حجر ، چهرهاى محبوب ، شخصيتى نافذ و وجههاى نيكو داشت . شهادت او بر مردم ، گران آمد . لذا به معاويه اعتراض كردند و او را بر اين كردار پليد ، نكوهش كردند . از جمله ، امام حسين عليهالسلام در نامهاى به معاويه ، ضمن ستايش فراوان و يادكردِ نيكو از ستمستيزى حُجر ، بدو اعتراض كرد و يادآورى كرد كه معاويه ، پيمان شكسته و ستمكارانه ، خون پاك حُجر را بر زمين ريخته است . عايشه نيز با ذكر روايتى درباره شهيدانِ «مَرْج عَذراء» ، به معاويه ، اعتراض كرد .
معاويه ، با همه تيرهجانى ، قتل حُجر را از اشتباهاتش مىدانست و از آن ، اظهار ندامت مىكرد و در هنگام مرگ مىگفت : اگر نصيحتگرى مىبود ، ما را از قتل حجر ، باز مىداشت .
مُصعَب بن زُبَير ، دو فرزند حُجْر (عبيد اللّه و عبد الرحمان) را پس از به بند كشيدن ، به قتل رساند .
على عليهالسلام از شهادت حجر خبر داده بود و شهادت او و يارانش را به شهادت «اصحاب اُخدود» ، مانند كرده بود .
روايت شده هنگامى كه حجر را آوردند و فرمان قتل او را صادر شد ، گفت : مرا در لباسهايم دفن كنيد ، كه در قيامت به دادخواهى بر مىخيزم .
حُذَيفة بن يَمان ابو عبد اللّه ، حُذَيفة بن يَمان بن جابر عَبْسى ، از ياران برجسته پيامبر خداست . رجاليان و شرح حالنگاران ، او را با ويژگىهايى چون : نجيبزاده ، صحابى بزرگ پيامبر خدا ، رازدار پيامبر صلی الله علیه و آله و داناترينِ مردم به منافقان ، ستودهاند .
پيامبر خدا ، نامهاى منافقان را چون رازى به حُذَيفه سپرد و بدو سفارش كرد كه در هنگامه بروز فتنهها ، آنها را آشكار ننمايد . آن راز بايد بماند تا روزگارى كه پردهها كنار مىروند و رازها هويدا مى شوند . او پس از جنگ بدر ، هماره بِشْكوه و نستوه ، در نبردهاى پيامبر صلی الله علیه و آلهحاضر بود . حُذَيفه ، از معدود كسانى است كه باورهاى خود را ديگرگون نكردند و پس از وفات پيامبر خدا ، دگرگونى حقّ خلافت و خلافت حق را بر نتابيدند و با استوار گامى تمام در كنار على عليهالسلامايستادند .
حُذَيفه ، از معدود كسانى است كه همراه با على عليهالسلام بر پيكر مطهّر فاطمه عليهاالسلامنماز خواند . او در زمان عمر و عثمان ، حكومت مدائن را به عهده داشت و در هنگام خلافت يافتن امير مؤمنان ، در بستر بيمارى بود . با اين همه ، بيان نكردن والايىها و فضايل على عليهالسلام را برنتابيد و با تن رنجور ، بر فراز منبر شد و على عليهالسلامرا با بيانى
شكوهمند و از جمله با تعبيرهايى چون «به خدا سوگند ، او از آغاز تا انجام ، بر حق است» و «او بهترين فرد در ميان درگذشتگان و بازماندگان پس از پيامبرتان است» ، ستود و براى على عليهالسلام بيعت گرفت و با وى بيعت كرد و به فرزندانش وصيّت كرد كه همگامى با على عليهالسلام را فرو نگذارند . او در اين وصيّت ، سفارش كرد كه : «به خدا سوگند ، او (على عليهالسلام) بر حق است و مخالفانش بر باطلاند» . او سپس هفت و يا چهل روز پس از اين ، زندگانى را بدرود گفت .
حنظله غَسيلُ الملائكه حنظله فرزند ابو عامر ، مردى از قبيله خزرج بود . او در شامى كه صبح آن جنگ اُحُد رُخ داد ، با دختر عبد اللّه بن ابى سلول ، ازدواج كرد و در همان شب ، عروسى نمود . وى پيش از زفاف ، از پيامبر صلی الله علیه و آله اجازه خواست شب را نزد همسرش بماند . پس ، اين آيه نازل شد :
«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِى وَ إِذَا كَانُواْ مَعَهُو عَلَى أَمْرٍ جَامِعٍ لَّمْ يَذْهَبُواْ حَتَّى يَسْتَـ?ذِنُوهُ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَـ?ذِنُونَكَ أُوْلَـلـءِكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِى فَإِذَا اسْتَـ?ذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَن لِّمَن شِئْتَ مِنْهُمْ ؛ همانا مؤمنان ، كسانىاند كه به خدا و پيامبرش گرويدهاند ، و هنگامى كه با او بر سرِ كارى اجتماع كردند ، تا از وى كسب اجازه نكنند ، نمىروند . در حقيقت ، كسانى كه از تو كسب اجازه مىكنند ، آناناند كه به خدا و پيامبرش ايمان دارند . پس چون براى برخى از كارهايشان از تو اجازه خواستند ، به هر كس از آنان كه خواستى ، اجازه ده» .
پيامبر صلی الله علیه و آله نيز اجازه داد ... صبح آن روز ، حنظله ، با حالت جنابت در نبرد حاضر شد . هنگام رفتن به نبرد ، همسر حنظله ، چهار نفر از انصار را فرا خواند و در حضور
حنظله ، آنان را گواه گرفت كه آنان ، عروسى كردهاند . به زن گفته شد : چرا چنين كردى؟
گفت : ديشب در خواب ديدم آسمان ، دهان باز كرد و حنظله در آن افتاد و آسمان ، بسته شد . آن را به شهادت تعبير كردم . از اين رو ، نمىپسنديدم بدون گواه ، از وى حامله شوم .
وقتى حنظله در صحنه نبرد حضور يافت ، ابو سفيان را ديد كه سوار بر اسبى ميان دو لشكر جولان مىدهد . به وى حمله بُرد و بر پىِ پاى اسبش ضربه زد . اسب ، حركتى كرد و ابو سفيان بر زمين افتاد و فرياد زد : اى قريشيان! من ابو سفيانم و حنظله مىخواهد مرا بكشد .
ابو سفيان ، پا به فرار گذارد و حنظله به دنبالش بود تا اين كه يكى از مشركان به سويش آمد و نيزهاى به او زد . حنظله با نيزه به سمت مرد رفت و او را به قتل رساند و خود نيز در ميان حمزه ، عمرو بن جموح ، عبد اللّه بن حزام و گروهى از انصار ، بر زمين افتاد . پيامبر خدا فرمود :
رَأَيتُ المَلائِكَةَ يُغَسِّلونَ حَنظَلَةَ بَينَ السَّماءِ وَالأَرضِ بِماءِ المُزنِ في صَحائِفَ مِن ذَهَبٍ . ديدم فرشتگان در ميان زمين و آسمان ، حنظله را با آب باران ، در برگهايى از طلا ، غسل مىدادند . بدين جهت ، وى «غسيل الملائكه (غسل داده شده توسط فرشتگان)» ، نام گرفت .
خُزَيمة بن ثابت (ذو شهادَتَين) ابو عماره ، خُزَيمة بن ثابت بن فاكِه انصارى اَوسى ، از ياران برجسته پيامبر
خداست . او در جنگ اُحد و ديگر نبردهاى پيامبر خدا ، همگام آن بزرگوار بود و از آن رو كه پيامبر خدا گواهى او را در حُكمِ دو شاهد قرار داد ، به «ذو شهادَتَين» مشهور شد .
خزيمه ، از معدود كسانى است كه پس از پيامبر صلی الله علیه و آله بر «حقّ خلافت» و «خلافت حق» ، استوار ماند و از جمله كسانى بود كه فرياد دفاع از خلافت على عليهالسلام را در مسجد پيامبر صلی الله علیه و آلهسرداد و با تكيه بر عنوان و جايگاهى كه پيامبر خدا به او داده بود ، گواهى داد كه پيامبر صلی الله علیه و آله ، اهل بيت عليهمالسلام را معيارِ شناخت حق از باطل ، معرّفى كرده است و پيشوايى را به نام آنان ، رقم زده است .
خزيمه ، در نبردهاى على عليهالسلام ، در محضر آن بزرگوار ، استوار گام بود و پس از شهادت عمّار بن ياسر ، او نيز شهدِ شهادت نوشيد .
رُشَيد هَجَرى رُشَيد هَجَرى ، از عالمان و محدّثان بزرگ شيعى و از ياران بيداردل و استوارگام على عليهالسلاماست . او را از ياران امام حسن و امام حسين عليهماالسلام نيز شمردهاند .
على عليهالسلام رُشَيد را بزرگ مىداشت و به او «رُشَيد بلايا» مىگفت . نگاه نافذ او به فراسوى ظاهر دنيا راه يافته بود و از اين رو ، او را عالم به حوادث گذشته و آينده دانستهاند . على عليهالسلام روزى به رُشيد فرمود :
كَيفَ صَبرُكَ إذا أرسَلَ إلَيكَ دَعِيُّ بَني اُمَيَّةَ ، فَقَطَعَ يَدَيكَ و رِجلَيكَ و لِسانَكَ ؟ آن گاه كه زنازاده بنىاميّه ، تو را به برائت جُستن از من فرا خوانَد و چون تن ندهى ، دستها و پاهايت را قطع كند ، چگونه شكيبايى خواهى كرد؟ . گفت : آيا فرجام آن ، بهشت است؟
امام عليهالسلام فرمود :
نَعم يا رُشَيدُ ، و أنتَ مَعي فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ . آرى! و تو در دنيا و آخرت با من خواهى بود . بدين سان ، رُشيد ، شكوه شكيبايى را رقم زد و استوار گامى در عشق على عليهالسلام را بيان كرد و چون آن هنگامه رسيد و زياد بن اَبيهْ چنان كرد ، او از حق ، روى برنتافت و شهد شهادت نوشيد و به دار كشيده شد .
از زياد بن نضر حارثى نقل شده كه مىگويد : نزد زياد بودم كه رُشَيد هَجَرى را آوردند . زياد به او گفت : سرورت (يعنى على عليهالسلام) به تو گفته است كه ما با تو چه مىكنيم؟
گفت : دست و پايم را مىبُريد و به دارم مىكشيد .
زياد گفت : به خدا سوگند ، كارى مىكنم كه سخنش دروغ درآيد . آزادش بگذاريد .
و چون رشيد خواست بيرون برود ، زياد گفت : به خدا سوگند ، كارى بدتر از آنچه سرورش خبر داده ، نمىتوانيم بر سرش بياوريم . دست و پايش را ببُريد و به دارش كشيد .
رشيد گفت : دريغا كه هنوز كار ديگرى مانده كه امير مؤمنان ، خبرش را به من داده و شما هنوز نكردهايد .
زياد گفت : زبانش را ببُريد .
رشيد گفت : به خدا سوگند ، اكنون خبر امير مؤمنان ، تصديق شد .
زيد بن صُوحان زيد بن صوحان بن حجر عبدى ، برادر صَعصَعه و سَيحان ، از خطيبان زِبَردست ، شجاعان استوارگام ، بزرگان ، زاهدان ، ارجمندان و از ياران وفادار امير مؤمنان بود . او به روزگار پيامبر خدا ، اسلام آورد و از ياران پيامبر صلی الله علیه و آلهشمرده شده و به حضور
ايشان نيز رسيده است .
پيامبر صلی الله علیه و آله ، از او به نيكى ياد مىكرد و مىفرمود :
مَن سَرَّهُ أن يَنظُرَ إلى رَجُلٍ يَسبِقُهُ بِعضُ أعضائِهِ إلَى الجَنَّةِ فَليَنظُر إلى زَيدِ بنِ صوحانَ . هر كس دوست دارد مردى را ببيند كه يكى از اعضايش پيشتر از او به سوى بهشت مىرود ، به زيد بن صوحان بنگرد . اين سخن والاى پيامبر خدا ـ كه فضيلتى بزرگ براى زيد بود ـ در جنگ جَلولاء ، مصداق يافت .
زيد ، زبانى حقگو و افشاگر داشت . چنين بود كه عثمان ، وجودش را در مدينه برنتابيد و او را به شام ، تبعيد كرد و چون انقلابيانْ حركت اعتراضآميز خود عليه عثمان را در مدينه شكل دادند ، زيد بدانها پيوست .
او در جنگ جمل ، شركت كرد و خود از شهادتش خبر داد . عايشه ، با نامهاى از وى دعوت كرد كه به يارىاش برخيزد . او چون نامه را خواند ، هوشمندانه و زيبا گفت : تو را به چيزى فرمان دادهاند و ما را به چيزى ديگر ؛ امّا تو به كار ما پرداختهاى و به ما فرمان مىدهى كه به كار تو بپردازيم . به تو فرمانِ در خانه نشستن داده شده و به ما فرمانِ جنگيدن تا رفع فتنه . والسلام!
زيد ، در دفاع از على عليهالسلام ، زبانى گويا و در حراست از آن بزرگوار ، گامى استوار داشت . على عليهالسلام ، چون بر بالينش نشست ، فرمود :
رَحِمَكَ اللّهُ ، يا زَيدُ ، قَد كُنتَ خَفيفَ المَؤونَةِ ، عَظيمَ المَعونَةِ . خدا تو را رحمت كند! همانا تو كمهزينه و بسيار يارىرسان بودى .
سعيد بن قيس سعيد ، جنگاورى دلير و قهرمانى كم نظير بود . او در جنگهاى جمل و صِفّين ،
شركت داشت و در جمل و صفّين ، امام عليهالسلام ، او را به سردارى بنى هَمْدان گماشت . او در ضمن سخنرانىاى رسا در جمع يارانش چگونگى دو سپاه را به نيكويى بَر نمود و عظمت سپاه على عليهالسلام را ـ كه گروهى از بدريان در آن حضور داشتند ـ نشان داد و آن گاه ، جايگاه والاى على عليهالسلام را به زيبايى تبيين كرد و با تكيه هوشمندانه بر پيشينه زشت معاويه ، رسوايى او و پدرانش را بيان كرد .
او در موارد بسيارى ، اطاعت مطلق خود از على عليهالسلام را با عبارتهايى هيجانبار بيان كرده است . على عليهالسلامنيز آن پارسامرد رزمآور را مىستود . از جمله فرمود :
يَقودُهُمُ حامِي الحَقيقَةِ ماجِدٌ سَعيدُ بنُ قَيسٍ ، وَالكَريمُ مُحامٍ .
پشتيبان بزرگ حقيقت ، آنان را به پيش مىبَرَد /
سعيد بن قيس [ را مىگويم] ، آن بزرگْ پشتيبان را .
پس از جنگ صِفّين ، امام عليهالسلام براى جلوگيرى از غارتگرىهاى سفيان بن عوف در شهر انبار ، او را بدانسوى ، گسيل داشت .
سعيد ، پس از على عليهالسلام نيز بر صراط حق ، استوار ماند و در جمع ياران امام حسن عليهالسلامقرار گرفت و امام حسن عليهالسلام او را به عنوان جانشين قيس بن سعد به نبرد با معاويه گسيل داشت .
ابو عمرو كَشّى ، او را بدين سان ستوده است : او از بزرگان تابعيان و از سران و زاهدان آنان بود .
سعيد بن قيس ، حدود سال 41 هجرى ، زندگى را بدرود گفت .
سهل بن حُنَيف سهل بن حُنَيف بن واهب انصارى اَوسى ، برادر عثمان بن حُنَيف و از صحابيان پيامبر خدا و از بدريان است . سهل در تمام نبردهاى پيامبر صلی الله علیه و آله حضور داشت و در
هنگامه شكست سپاه پيامبر صلی الله علیه و آله در اُحد و در اوج دشوارى نبرد ، از جمله معدود افرادى بود كه در كنار پيامبر صلی الله علیه و آلهماند و نگريخت .
سهل ، از پيشتازان مدافعانِ على عليهالسلام است كه پس از پيامبر خدا ، حريم «خلافت حق» را پاس داشت و از جمله معدود افرادى است كه آشكارا به دفاع از على عليهالسلامپرداخت .
على عليهالسلامبه روزگار خلافتش او را به حكومت شام برگزيد ؛ امّا سربازان معاويه ، او را از ميانه راه ، بازگرداندند . سپس ، مدّتى او را به حكومت مدينه گماشت تا اين كه در جنگ صِفّين ، وى را به لشكرش فرا خواند و تمّام بن عبّاس را به جانشينى او گمارد .
او در جنگ صفّين ، فرماندهى سوارهنظام سپاه بصره را به عهده داشت . پس از آن ، فرماندار فارس شد ؛ امّا به سبب تشنّج و هرج و مرجى كه در آن ديار به وجود آمده بود ، على عليهالسلام به پيشنهاد كسانى چون ابن عبّاس ، زياد بن ابيه را به جاى وى منصوب كرد .
او به سال 38 هجرى ، در كوفه درگذشت و امام عليهالسلامدر مراسم تدفين وى از او به بزرگى ياد كرد .
از ذَريح محاربى نقل شده كه امام صادق عليهالسلام از سهل بن حُنَيف ، ياد كرد و فرمود :
كانَ مِنَ النُّقَباء . از نقيبان بود . گفتم : از نقيبان دوازدهگانه پيامبر خدا؟
فرمود :
نَعَم ، كانَ مِنَ الَّذينَ اختيروا مِنَ السَّبعينَ . آرى . از كسانى كه از ميان هفتاد نفر [انصار نخستين] ، برگزيده شدند . به او گفتم : آنان كه كفيلِ (عهدهدار) امور قوم خود شدند؟
فرمود :
نَعَم ، إنَّهُم رَجَعوا وفيهِم دَمٌ فَاستَنظَروا رَسولَ اللّهِ صلی الله علیه و آلهإلى قابِلٍ ، فَرَجَعوا فَفَزِعوا مِن دَمَهِم وَاصطَلَحوا ، وأقبَلَ النَّبِيُّ صلی الله علیه و آلهمَعَهُم . آرى . آنان بازگشتند ، در حالى كه ميانشان جنگ و خونريزى بود . پس منتظر شدند تا در سال بعد ، پيامبر خدا را ببينند . پس بازگشتند و از خونريزى بيزار شدند و صلح نمودند و پيامبر صلی الله علیه و آله با آنان آمد . امام صادق عليهالسلام از سهل ، ياد كرد و فرمود :
ما سَبَقَهُ أحَدٌ مِن قُرَيشٍ ولا مِنَ النّاسِ بِمَنقَبَةٍ . نه از قريش و نه از ديگر مردم ، كسى در فضيلت و كمال ، بر او پيشى نگرفت .
جوانى اهل معرفت نوجوانى كه به سنّ بلوغ نرسيده بود ، بر پيامبر صلی الله علیه و آلهسلام كرد و از شادمانى به پيامبر صلی الله علیه و آله لبخند زد . پيامبر صلی الله علیه و آله به وى فرمود :
أتُحِبُّني يا فَتى؟ جوان! آيا مرا دوست دارى؟ . گفت : بلى ، به خدا سوگند ، اى پيامبر خدا!
پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود :
مِثلَ عَينَيكَ؟ مانند چشمانت؟ گفت : بيشتر .
فرمود :
مِثلَ أبيكَ؟ مانند پدرت؟ گفت : بيشتر .
فرمود :
مِثلَ اُمِّكَ ؟ مانند مادرت؟ گفت : بيشتر .
فرمود :
مِثلَ نَفسِكَ ؟ به اندازه خودت؟ گفت : به خدا سوگند ، بيشتر ، اى پيامبر خدا!
فرمود :
أمِثلَ رَبِّكَ ؟ مانند پروردگارت؟ گفت : خدا ، خدا ، خدا! اى پيامبر! اين دوستى از آنِ تو يا هيچ كس ديگر نيست . همانا تو را به خاطر دوستى خداوند ، دوست مىدارم .
پيامبر صلی الله علیه و آله به اطرافيانش رو كرد و فرمود :
هكذا كونوا ، أحِبُّوا اللّهَ لاِءِحسانِهِ إلَيكُم وإنعامِهِ عَلَيكُم ، وأحِبّونِي لِحُبِّ اللّهِ . اين چنين باشيد . خداوند را به خاطر احسان و نعمتهايش بر شما دوست بداريد و مرا به خاطر دوستى خداوند .
جوان روشنضمير از امام صادق عليهالسلام روايت شده است كه فرمود : پيامبر خدا ، نماز صبح را با مردم
خواند . سپس ، جوانى را در مسجد ديد كه از شدّت بىخوابى سر مىجنبانَد . رنگش زرد بود ، جسمش لاغر شده و چشمانش در كاسه سر ، فرو رفته بود . پيامبر صلی الله علیه و آلهبه وى فرمود : «جوان! چگونه صبح كردى؟» .
گفت : اى پيامبر! با يقين صبح كردم .
پيامبر صلی الله علیه و آله از سخنش شگفتزده شد و فرمود : «هر يقينى حقيقتى دارد . حقيقتِ يقين تو چيست؟» .
گفت : اى پيامبر! يقين من همان است كه مرا اندوهگين ساخته و شبها بيدار نگاهم داشته و روزها تشنهام كرده است . خودم را از دنيا و آنچه در آن است ، رها ساختم ، گويا بر عرش پروردگارم مىنگرم كه براى رستاخيز ، بر پا شده و مردم ، براى حسابرسى از قبرها سر برآوردهاند و من در ميان آنانم .
پيامبر خدا به يارانش فرمود : «اين ، بندهاى است كه خداوند ، دلش را به نور ايمان ، روشن ساخته است» .
سپس فرمود : «آنچه دارى ، نگه دار!» .
جوان گفت : اى پيامبر! برايم دعا كن همراه تو به شهادت نايل آيم .
پيامبر صلی الله علیه و آله برايش دعا كرد . چيزى نگذشت كه در يكى از جنگهاى پيامبر صلی الله علیه و آله ، شركت جُست و پس از به شهادت رسيدن نُه نفر ، به شهادت رسيد و او دهمين نفر بود .
صَعصَعة بن صُوحان صَعْصَعة بن صوحان بن حُجر عبدى ، در زمان پيامبر صلی الله علیه و آله مسلمان شد ؛ امّا به زيارتش نايل نيامد . او از بزرگان ياران امام على عليهالسلام و از كسانى بود كه او را چنان كه بايد ، شناختند .
صعصعه ، سخنورى چيرهدست و پُرآوازه بود . اديب نامآور عرب ، جاحظ ، او را در فنّ خطابه ، پيشتاز دانسته و برترين گواه بر اين حقيقت را خطابهگويى او در محضر على عليهالسلام و درخواست على عليهالسلام از او براى ايراد سخن دانسته است . شرححالنگاران ، او را با عناوينى چون : شريف ، امير ، فصيح ، گشادهزبان ، سخنور ، زبانآور ، ديندار و فاضل ، ستودهاند .
عثمان ، او را به همراه مالك اشتر و بزرگانى ديگر ، از كوفه به شام تبعيد كرد و چون مردمان بر عثمان شوريدند و پس از آن بر خلافت على عليهالسلام يكْداستان شدند ، او ـ كه در شناخت عظمت على عليهالسلام ژرف انديش و كمنظير ، و در خطابه ، چيرهدست و گزيده گوى بود ـ به پا خاست و بدين سانْ گويا و زيبا ، باور ارجمندش را درباره على عليهالسلام بازگفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، تو خلافت را زينت دادى و خلافت ، سبب زينت تو نشد . و تو خلافت را بالا بردى و آن ، مقام تو را بالا نبرد . و نياز خلافت به تو ، بيشتر از نياز تو به آن است !
در منابع به نقل از صعصعه آمده است : با گروهى از مصريان بر عثمان بن عفّان ، وارد شديم . عثمان گفت : فردى از خود را مقدّم داريد تا با من سخن بگويد .
مرا جلو انداختند . عثمان گفت : «اين؟!» ، و گويى مرا جوان مىديد .
به او گفتم : اگر علم به سن بود ، من و تو از آن نصيبى نداشتيم ؛ بلكه به تعلّم است .
عثمان گفت : [ آنچه مىخواهى] بگو .
گفتم : به نام خداوند بخشنده مهربان .
«الَّذِينَ إِن مَّكَّنَّـهُمْ فِى الْأَرْضِ أَقَامُواْ الصَّلَوةَ وَ ءَاتَوُاْ الزَّكَوةَ وَ أَمَرُواْ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْاْ عَنِ الْمُنكَرِ وَ لِلَّهِ عَـقِبَةُ الْأُمُورِ ؛ آنان كه چون در زمينْ مسلّطشان كرديم ، نماز مىخوانند و زكات مىپردازند و به نيكى فرمان مىدهند و از زشتى باز مىدارند . و فرجام كارها ، از آنِ خداست» .
عثمان گفت : اين آيه ، در شأن ما نازل شده است .
به او گفتم : پس به نيكى فرمان ده و از زشتى ، باز دار .
عثمان گفت : اين را وا گذار و مقصودت را بگو .
به او گفتم : به نام خداوند بخشنده مهربان .
«الَّذِينَ أُخْرِجُواْ مِن دِيَـرِهِم بِغَيْرِ حَقٍّ إِلاَّ أَن يَقُولُواْ رَبُّنَا اللَّهُ ؛ آنان كه به ناحق از ديارشان رانده شدهاند ، تنها به جرم اين كه مىگفتند : پروردگار ما ، خداى يگانه است ...» .
عثمان گفت : اين آيه هم در حقّ ما نازل شده است .
به او گفتم : پس آنچه را از خدا گرفتهاى ، به ما بده .
عثمان [خطاب به ما ] گفت : اى مردم! شما بايد گوش به فرمان و مطيع باشيد؛ چرا كه دست خدا با جماعت است و شيطان ، همراه شخصِ گسسته از جماعت . به گفتهاش گوش نسپاريد كه اين (صعصعه) ، نه مىداند خدا كيست و نه مىداند كجاست .
به او گفتم : امّا اين كه مىگويى : «گوش به فرمان و مطيع باشيد» ، تو از ما مىخواهى كه فردا[ ى قيامت] بگوييم :
«رَبَّنَآ إِنَّـآ أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَ كُبَرَآءَنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلاَ ؛طَ خداى ما! ما از سروران و بزرگان خود اطاعت كرديم و آنان ، ما را از راه به در بردند» .
و امّا گفتهات كه : «من ، نمىدانم خدا كيست» ، خدا ، پروردگار ما و پروردگار پدران نخستين ماست . و اين كه مىگويى : «من نمىدانم خدا كجاست» ، خداوند متعال ، در كمين [ ستمكاران ]است .
پس عثمان ، خشمگين شد و فرمان داد ما را بازگردانند و درها را به روى ما بست .
در تاريخ دمشق آمده است كه امام على عليهالسلام به قصد عيادت از صعصعه بر او وارد شد . چون على عليهالسلام او را ديد ، گفت :
إنَّكَ ما عَلِمتُ حَسَنُ المَعونَةِ خَفيفُ المَؤونَةِ . تا آن جا كه من مىدانم ، تو ياورى نيكو و كمهزينهاى . صعصعه گفت : و به خدا سوگند ، تو نيز ـ اى امير مؤمنان ـ دانايى و خداوند در نظرت بزرگ است .
على عليهالسلام به او فرمود :
لا تَجعَلها اُ بَّهَةً عَلى قَومِكَ أن عادَكَ إمامُكَ . اين كه پيشوايت به عيادتت آمده است ، دستاويز فخرفروشى تو بر قومت نشود! صعصعه گفت : نه ، اى امير مؤمنان ! بلكه آن را منّتى از جانب خدا بر خود مىبينم كه اهل بيت و پسر عموى پيامبر خداى جهانيان به عيادتم آمده است .
مسمع بن عبد اللّه بصرى ، از مردى نقل مىكند كه امام على عليهالسلام صعصعة بن صوحان را به سوى خوارج فرستاد ، به او گفتند : آيا اگر على با ما و در جايگاه ما بود ، تو با او بودى؟
گفت : آرى .
گفتند : پس تو در دينت دنبالهرو على هستى . بازگرد كه دينى ندارى .
صعصعه گفت : واى بر شما! آيا از كسى دنبالهروى نكنم كه به نيكويى از خدا دنبالهروى مىكند و هماره و صادقانه ، در پىِ فرمان خداست؟ آيا پيامبر خدا ، هنگامى كه جنگ شدّت مىگرفت ، او را پيش نمىفرستاد تا آن را زير پايش لگدمال و آتش آن را با شمشيرش ، خاموش كند و در راه خدا چنان افتاده بود كه پيامبر
خدا و مسلمانان از طريق او پيش مىرفتند؟ پس كجا مىچرخيد و كجا مىرويد و به چه كس رغبت مىورزيد و از چه كس باز مىمانيد؟!
عامر بن واثله عامر بن واثلة بن عبد اللّه كِنانى لَيثى ـ كه بيشتر با كنيهاش «ابوطُفَيل» از او ياد مىكنند ـ در سالى كه نبرد اُحُد روى داد ، به دنيا آمد و هشت سال از روزگار پيامبر خدا را درك كرد . پيامبر صلی الله علیه و آلهرا ديد و آخرين نفر از صحابيان است كه زندگانى را بدرود گفت . او خود مىگفت : من ، تنها بازماندهاى هستم كه پيامبر خدا را ديده است .
او از ياران و معتمدان و از دوستداران و پيروان و شيفتگان على عليهالسلامبود و در نبردها همراه او بود . او كه از سخنورى بهرهاى شايسته داشت و شعر را به زيبايى مىسرود و در نبرد نيز رزمآورى بىباك بود ، در صِفّين ، بارها خطابه خواند و به آوردگاه رفت و با شعر سرشار از شعورش على عليهالسلامرا ستود و به استوارگامى ياران امام عليهالسلام باليد و بر فضيحتآفرينان اُموى طعن زد و آنان را رسوا ساخت .
او به سال 100 هجرى درگذشت .
نصر بن مزاحم ، او را با عنوان «از شيعيان مُخلص» ، ياد نموده و مواضع والاى او را گزارش كرده است .
عامر بن واثله ، در انتقامجويى از قاتلان ابا عبد اللّه الحسين عليهالسلام ، پرچمدار مختار بود . برخى او را «كيسانى» پنداشتهاند ، كه اين ديدگاه ، مقبول همگان نيست و بر فرض صحّت ، او از اين عقيده بازگشته است .
چيرگى او بر سخن و معارف حق و تسلّطش بر كتاب الهى به او اين امكان را داده بود كه در دفاع از حق ، به استوارى سخن بگويد و از حق ، دفاع كند و ناشايستگان را
درهم شكند .
به هر حال ، او شخصيّتى ارجمند بود كه رجاليان از او به عظمت ياد كردهاند . براى نمونه ، ذهبى درباره او آورده است : راستگو ، دانا ، شاعر و شهسوار بود و دير زمانى زيست .
درباره وى در منابع آمده است : هنگامى كه معاويه بر اوضاع مسلّط شد ، هيچ چيز برايش دوستداشتنىتر از ديدار با عامر بن واثله نبود . پس پيوسته به او نامه نوشت و اظهار لطف كرد تا آن كه عامر به نزد وى آمد . پس چون آمد ، از او درباره عرب جاهلى پرسشهايى كرد .
عمرو بن عاص و چند نفر از همراهانش بر معاويه درآمدند . معاويه به آنان گفت : آيا اين را مىشناسيد؟ اين ، شهسوار صِفّين و شاعر آن نبرد است . اين ، دوست ابو الحسن [ على ] است . سپس گفت : اى ابو طفيل! چهقدر على را دوست مىدارى؟
گفت : به اندازه محبّت مادر موسى به موسى عليهالسلام .
گفت : چهقدر بر او مىگِريى؟
گفت : مانند پيرزن و پيرمردى كه فرزندى برايشان نمانده است ، و [ با اين همه ]از كوتاهى خود به نزد خدا عذر مىبرم .
معاويه گفت : امّا اگر از يارانم درباره من بپرسند ، آنچه را تو براى سرورت گفتى ، در حق من نمىگويند .
عمرو [ بن عاص ] گفت : به خدا سوگند ، ما باطل نمىگوييم .
معاويه ، خطاب به آنان گفت : به خدا سوگند ، حق را هم نمىگوييد .
عبد اللّه بن بُدَيل عبد اللّه بن بُدَيل بن وَرقاء خُزاعى ، پيش از فتح مكّه اسلام آورد و در نبردهاى
حُنَين ، طائف و تَبوك ، شركت جست . پيامبر صلی الله علیه و آله ، او و برادرش عبد الرحمان را با پيامى به يمنْ گسيل داشت . او را از ياران بزرگ امام على عليهالسلامشمردهاند .
عبد اللّه ، در قيام عليه عثمان ، شركت كرد و پس از آن ، در كنار على عليهالسلامياورى استوار گام و همراهى فداكار بود . او در جنگهاى جمل و صِفّين ، شركت كرد و در جنگ صِفّين ، فرمانده پيادهنظام (ميمنه) لشكر بود . او همچنين رياست قاريان كوفه را به عهده داشت .
خطابهها و گفتههاى وى نشان مىدهد كه از آگاهى فراوانى در شناخت اوضاع زمان ، مردمان روزگار ، و انگيزهها و كششهاى دشمنان على عليهالسلام برخوردار بود . او در هنگامه نبرد ، استوار ايستاد و گفت : معاويه ، چيزى را ادّعا كرده كه از آنِ او نيست و در كار خلافت با كسى به ستيزه برخاسته كه سزاوار خلافت و بىمانند است . معاويه ، به باطل مىستيزد تا حق را فرود آورد و با اعراب بيابانى و دستههايى بازمانده از احزاب مشرك به شما يورش آورده و گمراهى را در ديده اينان ، آراسته و بذر فتنه را در دلهايشان كاشته است ... و به خدا سوگند ، شما نورى از سوى پروردگارتان ، و نيز دليلى روشن و آشكار به همراه داريد .
او با شجاعتى ستودنى و يورشى بىامان ، به معاويه نزديك شد و معاويه ، چون روزگار را برخود تنگ يافت ، دستور داد او را زير بارانِ سنگ بگيرند و از پاى درآورند . و عبد اللّه ، بدينگونه به شهادت رسيد .
معاويه ، او را «كَبْشُ القوم (پيش آهنگ گروه)» ناميد و از دلاورى او با شگفتى ياد كرد و او را در رزمآورى بىهمتا دانست . عبد اللّه را يكى از پنج زيرك عرب شمردهاند .
برادر عبد اللّه ، عبد الرحمان نيز در جنگ صِفّين به شهادت رسيد . عبد اللّه ، تا آخرين لحظات زندگى با تمام توان از مولايش دفاع كرد و در آخرين لحظات حياتش وقتى همگام و همراهش اسود بن طهمان خزاعى از او سفارش خواست ، گفت : تو را به تقواى الهى سفارش مىكنم و نيز به اين كه خيرخواه امير مؤمنان
باشى و همراه او با اين ياغيان متجاوز بجنگى تا يا حقْ چيره گردد و يا تو به خدا بپيوندى ؛ و سلام مرا به او برسان !
و چون على عليهالسلام ، واپسين كلام عبد اللّه را شنيد ، فرمود :
رَحِمَهُ اللّهِ ، جاهَدَ مَعَنا عَدُوَّنا فِي الحَياةِ ، ونَصَحَ لَنا فِي الوَفاةِ . خدايش بيامرزد! در زندگىاش همراه ما با دشمنمان جنگيد ، و هنگام وفات نيز از خيرخواهى براى ما دست نكشيد .
عبد اللّه بن هاشم بن عُتبه عبد اللّه ، فرزند قهرمان سترگ صحنه نبرد و عابد پيراستهدلِ سپاه على عليهالسلامهاشم بن عتبه (معروف به «هاشمِ مِرقال») است . او پس از پدر ، پرچم نبرد را برافراشت و در مقابل سپاه معاويه ، خطبهاى شورانگيز در وصف پدر خويش ايراد كرد و جايگاه والاى على عليهالسلام را تبيين نمود و چهره معاويه را برنمود و آن گاه بر دشمن ، يورش برد .
هنگامى كه ماجراى صِفّينْ پايان يافت و امام حسن عليهالسلام كار خلافت را به معاويه وا نهاد و هيئتهاى نمايندگى نزد معاويه مىرفتند ، عبد اللّه بن هاشم را به اسارت ، نزد او گسيل داشتند . هنگامى كه بدان جا رسيد و او را برابر معاويه قرار دادند ، عمرو بن عاص كه حاضر بود ، گفت : اى امير مؤمنان! اين با ناز رونده ، پسر آن تند رونده (مِرقال) است و دلى پُر كينه دارد و فريفته و فتنهزده است . بدان كه چوبْدستِ ستبر ، از شاخه كوچك برمىآيد و مار از مار مىزايد و سزاى بدى ، بدىاى همچون آن است .
ابن هاشم به عمرو بن عاص گفت : من نخستين مردى نيستم كه قومش وى را وا نهادهاند و روزگارش به سر آمده و اجلش در رسيده است .
آن گاه معاويه گفت : اينها كينههاى بازمانده از صِفّين و [ نتيجه] ستمى است كه
پدرت بر تو روا داشته است .
عمرو گفت : او را به من بسپار تا شاهرگهايش را از سينهاش بيرون كشم .
ابن هاشم به وى گفت : هى ، پسر عاص! اين دليرىات ، در روزهاى صِفّين كجا بود كه تو را به هماوردى مىخوانديم ؟! آن گاه كه پاى مردان در باتلاقى از خون فرو مىرفت و راهها بر تو تنگ شده بودند و به هلاكت ، نزديك گشته بودى؟!
به خدا سوگند ، اگر [ اينك نيز] به معاويه نزديك نبودى ، پيكان تيزپَرى به سويت مىافكندم كه از درفش ، تيزتر و زخمش از زخم آن ، كارىتر بود ؛ زيرا كه تو همواره بر هوس خود مىافزايى و در سرگشتگى راه مىسپارى و به ريسمان پوسيده سوداهايت چسبيدهاى ، همچون كورِ راه گم كرده در شب تيره !
معاويه از سخنانى كه از ابن هاشم شنيد ، در شگفت ماند و فرمان داد او را زندانى كنند ، و از كشتن وى خوددارى كرد .
عَدىّ بن حاتم ابو طريف عَدىّ بن حاتم بن عبد اللّه طايى ، فرزند سخاوتمند مشهور عرب ، حاتم طايى ، و از ياران پيامبر خداست .
عَدى ، رياست قبيله خود (طَى) را به عهده داشت و در سال هفتم هجرى به حضور پيامبر رسيد و اسلام آورد . پيامبر صلی الله علیه و آله او را گرامى داشت و به وى حرمت نهاد .
عدى ، در دگرگونىهاى پس از پيامبر خدا ، به ولايت على عليهالسلام وفادار ماند و از حريم حق و ولايت ، دفاع كرد . او در نبردهاى على عليهالسلام همراه وى بود و چون يكى از فرزندانش به معاويه پيوست ، از آن فرزند ، برائت جست . سخنان او در برابر
فتنهآفرينان ، نشانى از درك عميق او از وقايع و موضع على عليهالسلام و نيز استوار گامى وى در صراط حق است ، از جمله اين كلام ارجمند او كه : اى مردم! به خدا سوگند ، اگر كس ديگرى جز على عليهالسلامما را به جنگ با نمازگزاران فرا مىخواند ، پاسخ مثبت نمىداديم .
او در صِفّين ، از كسانى بود كه با توجّه به منطق استوارش از سوى على عليهالسلامبراى گفتگو با دشمن ، برگزيده شد . همچنين ، يكى از فرزندانش را در يكى از نبردها از دست داد و يك چشمش نيز نابينا گشت .
معاويه ، عَدى را بزرگ مىداشت و به وى حرمت مىنهاد ؛ امّا او در مناسبتهاى مختلف ، از امام على عليهالسلامياد مىكرد و آن بزرگوار را مىستود و در مقابل معاويه ، موضع حقمدارانهاش را از دست نمىداد .
او در حدود سال 68 هجرى در 120 سالگى درگذشت .
در كتاب محاسن و مساوئ آمده است كه روزى عدى بن حاتم بر معاوية بن ابى سفيانْ وارد شد . معاويه گفت : اى عدى! طرفها كجايند؟ (منظورش طَريف و طارف و طرفه ، پسران عدىّ بود) .
گفت : در جنگ صِفّين ، در پيش روى على بن ابى طالب عليهالسلام كشته شدند .
گفت : پسر ابوطالب با تو انصاف نورزيد كه پسرانت را پيش انداخت و پسران خود را عقب نگاه داشت .
گفت : بلكه من با على عليهالسلام انصاف نورزيدم كه او كشته شد و من باقى ماندم .
معاويه گفت : على را برايم توصيف كن .
گفت : اگر مىشود ، مرا معاف دار .
گفت : معافت نمىدارم .
عدى گفت : به خدا سوگند ، امير مؤمنان ، دورنگر و نيرومند بود . به عدلْ سخن مىگفت و به بزرگى حكم مىكرد . حكمت از پهلوهايش مىجوشيد و علم از كنارههايش بيرون مىريخت . از دنيا و درخشش آن ، دورى مىجُست و با شب و
تنهايىاش اُنس مىگرفت .
به خدا سوگند ، اشكريز و پُر انديشه بود . چون تنها مىشد ، به محاسبه خود مىپرداخت و در كارهاى قبلى خود ، مىانديشيد . از لباس ، كوتاه آن را دوست مىداشت و از خوراك ، خشنِ آن را .
او در ميان ما همانند فردى از ما بود . چون او را مىخوانديم ، پاسخ مىداد ، و چون نزدش مىآمديم ، به ما نزديك مىگشت و با اين همه نزديكى ، از هيبتش ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم و از بزرگىاش سرمان را بالا نمىآورديم .
چون لبخند مىزد ، گويى مُهر از مرواريدهاى به رشته كشيده شده مىگشود . دينداران را بزرگ مىداشت و بينوايان را دوست داشت . توانگر ، از ستم او نمىهراسيد و ناتوان ، از عدلش نااميد نمىگشت .
سوگند مىخورم كه او را شبى در محرابش ايستاده ديدم ، در حالى كه شب ، پرده افكنده بود و ستارگان ، ناپديد بودند . اشكهايش بر مَحاسنش روان بود و چون مارگَزيده ، به خود مىپيچيد و به اندوه مىگريست و گويى هم اكنون مىشنوم كه مىگفت :
يا دُنيا أ إلَيَّ تَعَرَّضتِ أم إلَيَّ أقبَلتِ ؟ غُرّي غَيري ، لا حانَ حينُكِ ، قَد طَلَّقتُكِ ثَلاثا لا رَجعةَ لي فيكَ ، فَعَيشُكِ حَقيرٌ وخَطَرُكِ يَسيرٌ ، آه مِن قِلَّةِ الزّادِ وبُعدِ السَّفَرِ وقِلَّةِ الأَنيسِ ! اى دنيا! خود را بر من مىنمايى يا مشتاقم گشتهاى؟ هيچ گاه نخواهد آمد [ كه مرا بفريبى] . غير مرا بفريب؛ زيرا كه تو را سه طلاقه كردهام؛ طلاقى كه بازگشتى در آن نيست . زندگانىات كوتاه و شكوهت ناچيز است . آه از كمىِ توشه و درازى راه و كمى همدم! . پس ، اشكهاى معاويه روان شد و با آستينش چشمانش را پاك مىكرد و سپس
گفت : خدا ابوالحسن را بيامرزد! همين گونه بود . تو بر فراق او چگونه صبر مىكنى؟
گفت : مانند صبر مادرى كه تنها فرزندش را در دامانش سر بُريدهاند ، كه نه اشكش خشك مىشود و نه سوزش دلش فرو مىنشيند .
معاويه گفت : آيا او را ياد مىكنى؟
گفت : آيا روزگار مىگذارد فراموشش كنم؟!
عمّار بن ياسر ابو يَقظان ، عمّار بن ياسر بن عامر مَذحِجى كه مادرش (سُميّه) نخستين شهيد راه خدا بود ، از پيشتازان در ايمان و هجرت و از استوارْ گامانِ راستْ قامتى است كه در آغازين روزهاى جلوه اسلام ، همراه پدر و مادرش شكنجههاى مشركان را با همه توان ، تاب آورد و در طريق حق ، لحظهاى ترديد بر جانش ننشست .
او از پاكْسرشتانى است كه پيامبر خدا به حقمدارى ، پاكْطينتى و آكندگى جانش از ايمان ، گواهى داد و تأكيد كرد كه آتش دوزخ ، هرگز به اين جان منوّر ، نزديك نخواهد شد .
او از معدود كسانى است كه پس از پيامبر خدا ، «حقّ خلافت» و «خلافت حق» را پاس داشت و هرگز از صراط مستقيم ، كناره نگرفت . او همراه با على عليهالسلام بر پيكر پاك فاطمه عليهاالسلامنماز خواند و همچنان ، همگام او باقى ماند .
عمّار ، به روزگار عمر ، مدّتى فرماندار كوفه شد و در فتح برخى از سرزمينها ، فرماندهى رزمندگان را به عهده داشت . به هنگام حاكميت عثمان ، در صف مخالفان جدّى او قرار گرفت و بارها از رفتار وى انتقاد كرد تا بدانجا كه خليفه ، آهنگ تبعيد او (به رَبَذه) را ساز كرد ؛ امّا مخالفت على عليهالسلام ، وى را از دست يازيدن به اين هدف ،
باز داشت . او را به خاطر صراحتش در گفتارها ، به دستور عثمان ، كتك زدند . عثمان ، خود نيز او را مضروب ساخت و آن بزرگوار تا آخر عمر از آثار آن ضربهها رنج مىبرد .
شركت سختكوشانه او در جنگ جمل و تصدّى فرماندهى سوارهنظام لشكر على عليهالسلام ، جلوه بسيار داشت . در صِفّين نيز مسئوليت پيادهنظام كوفه و نيز قاريان را به عهده داشت . او بارها با عمروعاص و ديگر مخالفان امام عليهالسلامسخن گفت و با منطقى استوار و استدلالهايى متين ، حق را نمايانْد .
اين چهره درخشان و صحابى بزرگوار ، در جنگ صِفّين ، شهد شهادت نوشيد و بدين سان ، پيشگويى شگفت پيامبر خدا به واقعيّتْ پيوست كه فرموده بود :
تَقتُلُكَ الفِئَةُ الباغِيَةُ . تو را گروه متجاوز مىكشند . عمّار ، در هنگام شهادت ، 93 سال داشت .
كتاب الكامل فى التاريخ گزارش كرده است كه عمّار بن ياسر در صِفّين ، پيشاپيش سپاه على عليهالسلام قرار گرفت و گفت : بار خدايا! تو مىدانى كه من اگر مىدانستم رضايت تو در اين است كه خود را به اين دريا بيفكنم ، مىافكندم .
بار خدايا! تو مىدانى كه اگر مىدانستم رضايت تو در اين است كه نوك شمشيرم را بر شكمم بگذارم و سپس ، چنان بر آن خم شوم كه از پشتم خارج شود ، چنان مىكردم و امروز ، هيچ كارى را نمىشناسم كه چون جهاد با اين فاسقان ، تو را خشنود سازد ، و اگر كارى را مىشناختم كه تو را خشنودتر مىكند ، بىگمان ، آن را انجام مىدادم .
به خدا سوگند ، قومى را مىبينم كه چنان بر شما ضربه مىزنند كه باطلگرايان از آن به ترديد مىافتند و به خدا سوگند ، اگر بر ما ضربه مىزدند و ما را تا زير
نخلهاى هَجَر مىراندند ، باز ترديد نمىكردم كه ما بر حقّيم و آنان بر باطلاند .
سپس گفت : چه كسى رضايت خدا ، صاحب حقيقىاش ، را مىجويد و قصد بازگشت به دارايى و فرزندانش را ندارد؟
گروهى نزد وى آمدند .
گفت : به سوى اين قومِ مدّعى خونخواهى عثمان برويد ، كه به خدا سوگند ، خونخواه او نيستند ، بلكه دنيا را مَضمَضه كرده و شيفته آن گشتهاند و فهميدهاند كه اگر به حقْ گردن نهند ، ميان آنان و آنچه كه در آن غوطهورند ، جدايى مىاندازد و پيشينهاى هم ندارند كه بدان وسيله ، حقّ اطاعت و ولايت بر مردم بيابند . پس به پيروان خود نيرنگ زدند و گفتند : «پيشواى ما به ستمْ كشته شد» تا بدين گونه ، پادشاه و سلطان شوند . پس به اين جا رسيدند كه مىبينيد ، و اگر اين ادّعا نبود ، دو نفر هم پيرو آنان نمىشدند .
بار خدايا! اگر ما را يارى دهى ، دير زمانى است كه يارى مىدهى ، و اگر كار را به سود آنان كنى ، پس عذابى دردناك را به خاطر آنچه با بندگانت مىكنند ، براى آنها ذخيره كن .
3 / 27 عمرو بن حزم انصارى عمروبن حزم انصارى ، جوان هفده سالهاى بود كه پيامبر صلی الله علیه و آله ، او را به فرماندارى نجران در يمن منصوب كرد و در نامهاى به وى ، مهمترين مسئوليتهايش را برشمرد . تعليم قرآن ، آموزش احكام و مناسك حج ، جمعآورى خمس و زكات و ... از جمله وظايف او بود كه در نامه مشهور پيامبر خدا آمده است .
وى در كهنسالى نيز با شنيدن خبر شهادت عمّار ، با بيان حديث پيامبر صلی الله علیه و آله كه
در توصيف عمّار فرمود : «او را گروه متجاوز مىكشند» ، به سرزنش معاويه و عمرو عاص پرداخت و آن گاه كه معاويه براى جانشينى يزيد ، بيعت مىگرفت ، با گروهى از مردم مدينه به شام رفت و با سخنانى تند ، يزيد را نكوهش كرد و به معاويه گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود :
إنَّ اللّهَ لَم يَستَرعِ عَبدا رَعِيَّةً إلاّ وهُوَ سائِلُهُ عَنها . خداوند ، هيچ بندهاى را بر ديگرى سرپرستى نمىدهد ، مگر آن كه در اين باره ، از او مىپرسد .
عمرو بن حَمِق خُزاعى عمرو بن حَمِق بن كاهِن خُزاعى ، از ياران بزرگ پيامبر خدا و از همراهان استوارْگام على عليهالسلامو يار وفادار حسن بن على عليهماالسلام است . او بعد از صُلح حُدَيبيّه ، اسلام آورد و احاديثى از پيامبر صلی الله علیه و آله فرا گرفت . او از معدود كسانى است كه پس از پيامبر خدا ، حقّ خلافت را پاس داشت و در كنار على عليهالسلام استوار ايستاد . او در خيزش مسلمانان عليه عثمان ، شركت كرد و فرياد حق را عليه دگرسانىهاى ناهنجار در خلافت وى بيان كرد .
او در نبردهاى على عليهالسلام بِشْكوه و سختكوش و استوار ، شركت كرد . اين همراهى ، آن اندازه ارجمند بود كه على عليهالسلام به او فرمود :
لَيتَ أنَّ في جُندي مِئَةً مِثلَكَ . اى كاش در ميان پيروان من ، صد تن چُونان تو مىبود! . بارى ! عمرو ، رهيافته و ژرفنگر بود و بصيرتش بدانگونه بود كه خود را فانى در
على عليهالسلام مىدانست و هوشمندانه و مؤمنانه مىگفت : چون تو فرمان دهى ، ما را رأيى نخواهد بود .
عمرو ، يار همگام و همراه حُجْر بن عَدى و همفرياد او عليه ستم بنىاميّه بود و بدين سان ، معاويه آهنگ قتل او كرد و در سال 50 هجرى ـ پس از آن كه همسر ارجمندش را براى دست يافتن به او زندانى كرده بودند ـ توسط عمّال معاويه به شهادت رسيد . پس از به شهادت رساندن عمرو ، سر وى را به سوى معاويه گسيل داشتند و اين ، اوّلين سَرى بود كه در اسلام از ديارى به ديارى ديگر فرستاده شد .
ابا عبد اللّه الحسين عليهالسلام ، در نامه پرشِكوه و كوبندهاش به معاويه ، از آن بزرگوار با عنوان «بنده صالح خدا» و «سختكوش در عبادتْ» ياد نمود و معاويه را به خاطر قتل او نكوهش كرد .
او همان كسى است كه در هنگامه جنگ صفّين به امام على عليهالسلام گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، پاسخم به نداى تو و بيعتم با تو ، نه از سرِ خويشاوندى ميان من و توست و نه براى آن كه مالى به من دهى يا مقامى كه بِدان ، ياد و نامم بر فرازد ؛ بلكه من ، تو را به خاطر پنج ويژگى دوست مىدارم : تو پسر عموى پيامبر خدايى ؛ و نخستين كسى هستى كه به او ايمان آورد ؛ و همسرِ سرور بانوان امّت ، فاطمه دختر محمّدى ؛ و پدر نسلى هستى كه از پيامبر خدا براى ما به جا مانده است ؛ و در ميان مهاجران ، بيشترين سهم را از مبارزه دارى .
پس اگر مرا وا دارى كه كوههاى استوار را جا به جا كنم و آب درياهاى موّاج را بركشم و تا آن گاه كه روز مرگ من در مىرسد ، پيوسته به تقويت دوست و تضعيف دشمنت مشغول باشم ، باز هم به خود نمىبينم كه حقّى را كه بر گردنم دارى ، تمام و كمال ، ادا كنم .
امام على عليهالسلام او را دعا كرد و فرمود :
اللّهُمَّ نَوِّر قَلبَهُ بِالتُّقى ، وَاهدِهِ إلى صِراطٍ مُستَقيمٍ ، لَيتَ أنَّ في جُندي مِئَةً مِثلَكَ ! بار خدايا! دلش را به پرهيزگارى نورانى كن و او را به راه راست ، هدايت بنما . كاش در لشكر من ، صد نفر چون تو بودند! . در اينجا بود كه حُجْر بن عَدى گفت : اى امير مؤمنان! به خدا سوگند ، در آن صورت ، لشكرت سامان مىيافت و نيرنگبازانِ با تو ، اندك مىشدند .
قنبر ، بنده آزاد شده امير مؤمنان او غلام ، يار و همگام على عليهالسلام است . در داورىهاى على عليهالسلام ، غالبا ياد نيك او آمده است . او چونان كارگزار و اجرا كننده حدود و گزارنده فرمانهاى على عليهالسلام ، هماره در محضر او بود . از او به عنوان يكى از پيشتازان كه حقّ على عليهالسلام را شناخت و در دفاع از ولايتْ استوار ماند ، ياد كردهاند .
در جنگ صفّين ، على عليهالسلام در برابر غلام عمرو بن عاص ـ كه پرچمى فراز آورده بود ـ پرچمى به او داد تا برافرازد .
حَجّاج بن يوسف ، او را به خاطر وفاى پاك و عشق پيراستهاش به على عليهالسلامبه مَسلَخ خواند و او در هنگام شهادت ، با قرائت آيهاى ، حجّاج و همگنانش را رسوا ساخت .
سيره نويسان با طريقهاى گوناگونْ روايت كردهاند كه روزى حَجّاج بن يوسف ثَقَفى گفت : دوست دارم مردى از ياران ابوتراب (على عليهالسلام) را بكشم تا با آن ، به خدا تقرّب بجويم!
به او گفته شد : ما كسى را نمىشناسيم كه از قنبر ، غلامش ، مصاحبت بيشترى با ابوتراب داشته باشد .
بدين ترتيب ، حَجّاج در پى او فرستاد و او را آوردند .
به او گفت : تو قنبرى؟
گفت : آرى .
گفت : ابو هَمْدان؟
گفت : آرى .
گفت : على بن ابى طالب ، مولاى توست؟
گفت : مولاى من ، خداوند است و امير مؤمنان ، على ، ولىّ نعمت من است .
گفت : از دين او بيزارى بجوى .
گفت : چون از دين او بيزارى جُستم ، مرا به دينى بهتر از آن ، راهنمايى مىكنى؟
گفت : من تو را مىكشم . هرگونه مردن را كه دوست دارى ، برگزين .
گفت : آن را به تو وا نهادم .
گفت : چرا؟
گفت : چون به هر گونه كه مرا بكشى ، [در قيامت] به همان گونه تو را مىكشم و امير مؤمنان به من خبر داد كه مرگ من ، از سرِ ستم و نا بهحق است و سرم بُريده مىشود .
پس حجّاج ، فرمان داد تا سرش را ببُرند .
از امام هادى عليهالسلام روايت شده كه فرمود : قنبر ، غلام امير مؤمنان ، بر حَجّاج بن يوسف درآمد . حجّاج به او گفت : تو چه كارى براى على بن ابى طالب مىكردى؟
گفت : برايش آب وضو مىآوردم .
گفت : او هنگامى كه وضويش را به پايان مىبرد ، چه مىگفت؟
گفت : اين آيه را مىخواند :
«فَلَمَّا نَسُواْ مَا ذُكِّرُواْ بِهِى فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَ بَ كُلِّ شَىْءٍ حَتَّى إِذَا فَرِحُواْ بِمَآ
اُوتُواْ أَخَذْنَـهُم بَغْتَةً فَإِذَا هُم مُّبْلِسُونَ * فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَـلَمُواْ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَــلَمِينَ ؛ پس چون پندهايى را كه به آنها داده شده بود ، فراموش كردند ، درهاى هر چيزى [ از نعمتها] را بر آنان گشوديم تا به آنچه به آنها داده شده بود ، شاد گشتند . پس ناگهان [ گريبان] آنها را گرفتيم و يكباره نااميد شدند . پس ، سپاس ، خداى پروردگار جهانيان را كه ريشه ستمكارانْ بركنده شد» .
حَجّاج گفت : گمان دارم كه آن را به ما تأويل مىكرد (ما را مصداق آن مىدانست) .
گفت : آرى .
گفت : چون گردنت را بزنم ، چه مىكنى؟
گفت : آن گاه ، من خوشبخت مىشوم و تو بدبخت مىگردى .
پس فرمان داد گردنش را بزنند .
قيس بن سعد بن عُباده قيس بن سعد بن عُباده انصارى خَزرَجى ساعدى ، از صحابيان پيامبر خدا و از بزرگان انصار است . او در ميان قبيله خود ، و انصار ، و نيز در بين عموم مسلمانان ، از احترام ويژهاى برخوردار بود . او مردى شجاع ، بزرگوار و باعظمت بود و در ميان قبيله خود ، مُطاع بود .
او قامتى بلند و جسمى توانمند داشت و در كرامت ، زبانزد و در سخاوت ، شُهره بود . در برخى از جنگهاى پيامبر خدا ، پرچمدار سپاه بود و از پيشتازانى بود كه پس از پيامبر خدا حرمت حق را پاس داشت و از خلافت حق و حقّ خلافتِ مولا على عليهالسلام دفاع كرد .
او در دوران حكومت امام على عليهالسلام ، از ياران نزديك و حاميان استوار گام او بود . امام عليهالسلام ، وى را به حكومت مصر ، منصوب كرد . او با هوشمندى و درايت ، توانست مخالفان على عليهالسلام را آرام كند و ريشههاى توطئه را بخشكاند .
در اين زمان ، معاويه بسى كوشيد تا شايد قيس را به خود متوجّه كند ؛ امّا ناكام مانْد . پس از مدّتى ، امام عليهالسلام به خاطر حوادثى كه به وجود آمد ، محمّد بن ابى بكر را به مصر فرستاد و قيس را فرا خواند .
قيس ، فرمانده «شُرطَة الخَميس (نيروهاى ويژه)» بود و در جنگ صِفّين ، از جمله فرماندهان على عليهالسلامبود و مسئوليت پياده نظام بصره را به عهده داشت . قيس ، در هنگامه شدّت گرفتن جنگ در صِفّين ، فرماندهى انصار را به عهده گرفت . حضور او در صِفّين ، بسى شكوهمند بود . خطابههاى او در ارجگذارى به شخصيت على عليهالسلامو اطاعت از اوامر او و برانگيختن حقمداران عليه معاويه ، نشانى از درك عميق ، شخصيت بزرگ و آگاهى ژرف او از جريانهاى سياسى ، اجتماعى و مسائل جارى آن روزگار و منش شخصيتهاى صاحبنام آن عصر است .
قيس ، پس از جنگ صفّين ، به حكومت آذربايجان منصوب گشت . او در پيكار نهروان ، حاضر بود و فرماندهى جناح راست (ميمنه) سپاه را به عهده داشت . چون على عليهالسلام پس از نهروان ، آهنگ معاويه كرد ، سپاهيان را نيازمند فرماندهى شجاع ، كاردان و مدير ديد و او را براى جنگ ، فراخواند . در آخرين شكلْدهىِ سپاه براى نبرد با تجاوزگران و فسادگستران ، على عليهالسلامبر روى سنگى ايستاد و سخنانى از سرِ سوز و درد ، بيان كرد و قهرمانان سپاهش را ياد كرد (گويا اين ، آخرين خطابه مولا عليهالسلام بوده است) و آن گاه ، قيس را به فرماندهى ده هزار نفر گماشت ، به مانند حسين عليهالسلام و ابو ايوب انصارى ـ كه هر يك را بر ده هزار نفر گمارده بود ـ كه متأسفانه با شهادت امام عليهالسلام ، لشكر از هم پاشيد .
پس از شهادت على عليهالسلام ، قيس ، اوّلين كسى بود كه با امام حسن مجتبى عليهالسلامبيعت كرد و با سخنانى هوشمندانه ، مردمان را به بيعت با او فرا خواند و در سپاه ايشان ،
فرماندهى طلايه سپاه را به عهده گرفت و چون عبيد اللّه بن عبّاس (يكى از فرماندهان سپاه امام حسن عليهالسلام) به سوى معاويه گريخت ، او ـ كه معاونت عبيد اللّه را به عهده داشت ـ صبحگاه با مردمان نماز گزارد و نمازگزاران را به استوارْگامى و جهاد ، فرا خواند و آن گاه ، فرمان حركت داد .
كُمَيل بن زياد كُمَيل بن زياد بن نُهَيك نَخَعى كوفى ، از ياران امام على و امام حسن عليهماالسلام است . او را از افراد مورد اطمينان امام على عليهالسلام برشمرده و در توصيف او گفتهاند : شجاع ، دلير ، زاهد و عابد بود . او از پيشگامان شورش كوفيان عليه عثمان بود و عثمان ، او را با عدّهاى ديگر به شام ، تبعيد كرد . وى همراه با كوفيان ، در جنگ صِفّين ، شركت جست و از طرف امام على عليهالسلامفرماندار هيت شد كه به خاطر عملكرد ضعيفش ، مورد عتاب ايشان قرار گرفت .
كميل ، سخنان زيبايى از امام على عليهالسلام نقل كرده است كه از آن جمله ، دعاى مشهور «كميل» است . در واقعه كربلا و قيام توّابين و مختار ، گزراشى از او نرسيده است . كميل ـ كه او را جزو هشت عابد مشهور كوفه دانستهاند ـ در سال 82 هجرى به دست حَجّاج به شهادت رسيد .
از مغيره نقل شده است كه چون حَجّاج ، حاكم عراق شد ، به جستجوى كميل بن زياد برآمد ؛ امّا كميل از دست او گريخت . حَجّاج هم سهميه قومش را از بيت المال ، قطع كرد .
كميل ، چون چنين ديد ، گفت : من پيرمردى كهنسالم كه عمرم به پايان رسيده و سزاوار نيست كه موجب محروميت قومم از سهمشان شوم . پس بيرون آمد و خود را به حجّاج ، تسليم كرد .
حجّاج ، چون او را ديد ، به او گفت : من [ مدّتها بود] دوست داشتم بر تو دست يابم .
كميل به او گفت : دندانهايت را براى من به هم مَساب و مرا تهديد مكن كه به خدا سوگند ، از عمر من ، جز تهمانده غبارى نمانده است . هر حكمى مىخواهى بده كه وعدهگاه ما نزد خداست و پس از كشتن ، حسابى به كار است و امير مؤمنان ، على بن ابى طالب عليهالسلام به من خبر داده است كه قاتل من ، تواى .
حجّاج به او گفت : همين خودش دليلى براى كشتن توست .
كميل گفت : آرى ؛ اگر قضاوت با تو باشد .
حجّاج گفت : آرى . تو در ميان كسانى بودى كه عثمان بن عفّان را كشتند . گردنش را بزنيد .
پس گردنش زده شد .
مالك اَشتر مالك بن حارث بن عبدِ يَغوث نَخَعى كوفى ، مشهور به «اَشتر» ، چهره درخشان ، قهرمان شكست ناپذير ، شير بيشه نبرد و استوارگامترين ياور على عليهالسلاماست . على عليهالسلامبه او اطمينان و اعتماد داشت و هماره درايت ، كاردانى ، دلاورى ، آگاهى و بزرگوارىهاى مالك را مىستود و بدان مىباليد .
آگاهىهاى چندانى از آغازين سالهاى رشد او در اختيار نداريم . اوّلين حضور جدّى مالك در جريانات سياسى ـ اجتماعىِ آن روزگار ، در فتح دمشق و يَرموك است . او در اين نبرد ، از ناحيه چشم ، آسيب ديد و به «اَشتر» مشهور شد .
مالك در كوفه مىزيست . او قامتى بلند ، سينهاى ستبر و زبانى گويا داشت و سواركارى بىنظير بود . خوشخويى ، جوانمردى ، بلندنگرى ، ابّهت و حشمت او ، در
چشم كوفيان ، تأثيرى شگفت داشت . بدين سبب ، سخن او را مىشنيدند و بر ديدگاههايش حرمت مىنهادند .
مالك ، به روزگار خلافت عثمان ، بر اثر درگيرى با سعيد بن عاص (فرماندار كوفه) ، با تنى چند از يارانش به حِمص تبعيد شد . چون زمزمههاى مخالفت با عثمان بالا گرفت ، مالك به كوفه بازگشت و فرماندار عثمان را كه در آن زمان به مدينه رفته بود ، از ورود به كوفه باز داشت .
او در خيزش امّت اسلامى عليه عثمان ، شركت جست و فرماندهى گروه كوفيانى را كه به مدينه رفته بودند ، به عهده گرفت و در پايان بخشيدن به حكومت عثمان ، نقش تعيين كننده داشت .
مالك ، پس از جنگ جمل ، فرماندار جزيره (مناطقى ميان بين دجله و فرات) شد . اين منطقه به سرزمين شام ، حوزه حكومتى معاويه ، نزديك بود . على عليهالسلامقبل از آغاز جنگ صِفّين ، مالك را فرا خواند .
مالك در جنگ صِفّين ، در آغاز ، فرماندهى طلايه سپاه را به عهده داشت كه طلايه سپاه معاويه را درهم شكست . همچنين ، آن هنگام كه سپاهيان معاويه ، مسير آب را بر روى سپاهيان امام عليهالسلام بستند ، مالك ، نقش تعيينكنندهاى در آزادسازى آبراه داشت .
او در هنگام نبرد ، رزمآورى بىباك ، بُرنا دل ، فوقالعاده دلير و سختكوش بود و در صفّين ، به همراه اشعث ، فرماندهى سپاه را بر عهده داشت و در طول جنگ ، گاه فرماندهى سوارهنظام كوفه و گاه ، فرماندهى بخشهايى ديگر از سپاه ، از آنِ او بود .
در صِفّين ، در نبردهاى آغازينِ ماه ذى حجّه ، مسئوليت اصلى و نقش بنيادين بر دوش مالك بود و در مرحله دوم (ماه صفر) نيز فرماندهى نبرد در دو روز از هشت روز را بر عهده داشت .
مالك ، در نبردهاى تن به تن و گشودن گِرِههاى جنگ و حلّ مشكلات سپاه ، با بر عهده گرفتن مسئوليت نبرد و به پيش بردن سپاهيان به فرمان امام عليهالسلام ، جلوهاى
شگفت داشت ؛ امّا جلوه خيرهكننده و جاودانه مالك ، در آخرين روزهاى جنگ ، بويژه در «روز پنج شنبه» و «ليلة الهَرير (شب غُرّش)» است .
روز پنج شنبه و شب جمعه مشهور به «ليلة الهرير» ، ميدان نمايش شگرف شجاعت ، شهامت ، رزمآورى و نبرد بىامان مالك بود كه آرايش لشكر معاويه را در هم ريخت و صبح جمعه تا نزديكى خيمه فرماندهى او به پيش تاخت .
شكست دشمن ، قطعى بود . ستم ، نَفَسهاى پايانى را مىكشيد . شور پيروزى در چشمان مالك ، برق مىزد كه عمرو عاص ، دام توطئه گسترد و گروهى از سپاه امام عليهالسلام ـ كه بعدا «خوارج» ناميده شدند ـ ، به همراهى اشعث به يارىاش رفتند و حماقت ، پيرايه بر آن افزود و بدين سان ، على عليهالسلام را در تنگنا نهادند كه صلح را بپذيرد و مالك را از موقعيتش در خط مقدّم جنگ ، باز گردانَد .
طبيعى بود كه در چنين لحظه حسّاس ، شگرف و سرنوشتسازى ، مالك نپذيرد و على عليهالسلام نيز ؛ امّا چون بدو خبر رساندند كه جان مولايش در خطر است ، با دلى آكنده از اندوه و درد ، شمشير در نيام كرد و معاويه ـ كه آماده امان گرفتن بر جانش بود ـ ، از مرگ جَست و از تنگنا رها شد .
مالك با خوارج و اشعث ، درگير شد و در باب آنچه پيش آمده بود ، با آنها سخن گفت و با هوشمندى وتيزبينى ، ريشه مقدّسمآبى آنان را در فرار از مسئوليت و دنيازدگى دانست .
چون امام على عليهالسلام عبد اللّه بن عبّاس را به عنوان داور (حَكَم) ، پيشنهاد كرد و خوارج و اشعث نپذيرفتند ، مالك را پيشنهاد داد ؛ امّا شگفتا كه آنان (خوارج و اشعث) كه بر يَمنى بودن داورْ اصرار داشتند ، مالك را ـ كه ريشه در يَمن داشت ـ نپذيرفتند .
مالك ، پس از جنگ صِفّين به محل مأموريت خود بازگشت و چون در مصر ، كار بر محمّد بن ابى بكرْ دشوار گشت و مصريان بر او شوريدند ، امام عليهالسلام ، مالك را فرا خواند و او را بر حكومت مصر گمارد . على عليهالسلام كه با توجّه به شايستگىها ،
والايىها ، تدبير ، نستوهى و هوشمندى و كارآگاهى مالك ، وى را بدين سمت گمارده بود ، در معرّفى او به مردم آن ديار نوشت :
... بَعَثتُ إلَيكُم عَبدا مِن عِبادِ اللّهِ ، لا يَنامُ أيّامَ الخَوفِ ، ولا يَنكُلُ عَنِ الأَعداءِ ساعاتِ الرَّوعِ ، أشَدَّ عَلَى الفُجّارِ مِن حَريقِ النّارِ ، وهُوَ مالِكُ بنُ الحارِثِ أخو مَذحِجٍ ، فَاسمَعوا لَهُ وأطيعوا أمرَهُ فيما طابَقَ الحَقَّ ؛ فَإِنَّهُ سَيفٌ مِن سُيوفِ اللّهِ ، لا كَليلُ الظُّبَةِ ولا نابِي الضَّريبَةِ ؛ فَإِن أمَرَكُم أن تَنفِروا فَانفِروا ، وإن أمَرَكُم أن تُقيموا فَأَقيموا ؛ فَإِنَّهُ لا يُقدِمُ ولا يُحجِمُ ولا يُؤَخِّرُ ولا يُقَدِّمُ إلاّ عَن أمري ، وقَد آثَرتُكُم بِهِ عَلى نَفسي لِنَصيحَتِهِ لَكُم ، وشِدَّةِ شَكيمَتِهِ عَلى عَدُوِّكُم . من بندهاى از بندگان خدا را به سوى شما روانه كردم كه در روزهاى هراس نمىخوابد و در ساعتهاى ترس ، روى از دشمن بر نمىتابد و براى بدكاران ، از آتش سوزان ، سختتر است . او مالك ، پسر حارث ، از قبيله مَذحِج است .
به او گوش سپاريد و تا آن گاه كه حق مىگويد ، از او فرمان بريد كه او شمشيرى از شمشيرهاى خداست ؛ نه تيزى آن كُند مىشود و نه ضربتش بىاثر . اگر به شما فرمان داد كه "حركت كنيد" ، حركت كنيد و اگر گفت : "بِايستيد" ، بِايستيد كه جز به فرمان من ، نه پيشروى مىكند و نه عقبنشينى ، و نه كارها را پس و پيش مىاندازد .
بدانيد كه من [ در اعزام او] شما را بر خودم مقدّم داشتم ؛ چرا كه او خيرخواه شماست و در برابر دشمنانتان سرسخت است . آييننامه حكومتى امام على عليهالسلام به مالك ـ كه به «سفارشنامه(عهدنامه) مالك اشتر» مشهور شده است ـ بلندترين و شكوهمندترين سند عدالتگسترى و حكومت صالح است كه جاودانه تاريخ است .
معاويه كه به مصر ، اميد بسته بود و با حضور مالك ، همه نقشههايش را نقش بر آب مىديد ، پيش از رسيدن مالك به مصر ، او را از پاى درآورد و بدين سان ، شير بيشههاى نبرد و رزمآور بىهمانند و يار بىهمتاى على عليهالسلام ، ناجوانمردانه ، با شربت
عسل آلوده به زهر جگرسوز ، شهد شهادت نوشيد و روح نورانى و مينويىاش به ملكوت ، پرواز كرد .
جان مولا عليهالسلام با اين غم ، فسُرد و اين داغ ، بسى بر او گران آمد و مرگ مالك را از مصيبتهاى روزگار شمرد . سوگنامه على عليهالسلام در مرگ مالك ، بىنظير است . گويى وجود مالك نيز برايش بىنظير بود .
امام عليهالسلام ، چون خبر جانكاه شهادت مالك را شنيد ، بر منبرْ فراز آمد و فرمود :
ألا إنَّ مالِكَ بنَ الحارِثِ قَد قَضى نَحبَهُ ، وأوفى بِعَهدِهِ ، ولَقِيَ رَبَّهُ ، فَرَحِمَ اللّهُ ماكا ! لَو كانَ جَبَلاً لَكانَ فِنداً ، ولَو كانَ حَجَرا لَكانَ صَلداً . لِلّهِ مالِكٌ ! وما مالِكٌ ! وهَل قامَتِ النِّساءُ عَن مِثلِ مالِكٍ ! وهَل مَوجودٌ كَمالِكٍ ! بدانيد كه مالك بن حارث ، روزگار خود را به پايان برد و به پيمان خويش وفا نمود و به ديدار پرورگارش شتافت . خدا مالك را بيامرزد! اگر كوه مىبود ، قلّهاى دست نيافتنى و دور و بلند مىنمود! و اگر سنگ مىبود ، صخرهاى سخت مىنمود ! آفرين بر مالك! مالك كه بود؟! آيا زنان ، مانند مالك را مىزايند؟! آيا هيچ آفريدهاى چون مالك هست؟! معاويه نيز كه در آتشْنهادى ، خيرهسرى و فضيلتكُشى بىبديل بود ، با مرگ مالك ، در پوست خود نمىگنجيد و از شدّت خوشحالى ـ كه شگفتا آن را پنهان هم نمىداشت ـ مىگفت : على بن ابى طالب ، دو دست راست داشت . يكى در جنگ صِفّينْ قطع شد (يعنى عمّار بن ياسر) و ديگرى ، امروز ، و او مالك اشتر بود .
امام عليهالسلام ، هرگاه از او ياد مىكرد ، غم بر جانش سنگينى مىكرد و بر نبودش تأسّف مىخورد و چون روزگارى از جَست و خيز ستمگرانه شاميان به ستوه آمده بود و از اين كه سپاهيانش سخن وى را نمىشنيدند و براى ريشهكن ساختن فتنه بر نمىخاستند ، ناله كرد ، شخصى گفت : فقدان اشتر در ميان عراقيان ، معلوم شد . اگر زنده بود ، بيهودهگويى كم مىشد و هر كس مىدانست كه چه مىگويد .
به راستى چنين بود و چونان او ، يك نفر ديگر هم در سپاه امام عليهالسلاموجود
نداشت .
حكايت شده كه روزى مالك اشتر از بازار كوفه مىگذشت و پيراهن و عمامهاى زِبْر و كوتاه نشده به تن داشت . يكى از بازاريان او را ديد . لباس او در نظرش خوار و حقير آمد . به قصد اهانت به او ، چيزى شبيه فندق را به سويش پرتاب كرد ؛ امّا مالك ، بىاعتنا گذشت .
به آن مرد گفتند : واى بر تو! آيا مىدانى كه آن را به سوى چه كسى پرتاب كردى؟
گفت : نه .
به او گفتند : اين ، مالك اشتر ، يار و همراه امير مؤمنان است .
مرد ، بر خود لرزيد و به سوى مالك رفت تا از او معذرت بخواهد ؛ امّا او را ديد كه به مسجد رفته و به نماز ايستاده است . چون نمازش به پايان رسيد ، مرد بازارى بر پاهاى مالك افتاد و آنها را مىبوسيد .
مالك گفت : اين چه كارى است؟!
گفت : از آنچه كردم ، معذرت مىخواهم .
مالك گفت : ترسى نداشته باش . به خدا سوگند ، به مسجد نيامدم ، مگر به قصد آمرزشخواهى براى تو .
3 / 33 مالك بن كعب مالك بن قيس اَرحَبى ، از ياران و كارگزاران امام على عليهالسلام است . او فرماندار عين التَّمر و بِهقُبادات بود و علاوه بر آن ، مسئوليت بازرسى از عملكرد ساير كارگزاران منطقه كوفه و جزيره را هم بر عهده داشت . شجاعت او در مقابله با يورش نعمان بن
بشير به عين التمر ، قابل ستايش است . او تنها با يكصد سرباز در مقابل لشكر دو هزار نفرى نعمان ، ايستادگى كرد و بعد از رسيدن نيروهاى كمكى ، نعمان را به فرار وا داشت .
او همچنين براى مقابله با سپاه مسلم بن عُقْبه مرّى به دَوْمَةُ الجَندَلْ اعزام شد و در اين مأموريت نيز موفّق بود .
اعلام آمادگى او براى كمك به محمّد بن ابى بكر ، هنگامى كه هيچ كس به درخواست امام على عليهالسلامپاسخ نداد ، حاكى از معرفت اوست .
محمّد بن ابى بكر محمّد بن عبد اللّه بن عثمان يا همان محمّد بن ابى بكر بن ابى قحافه ، به سال دهم هجرى در ذوالحُلَيفه به دنيا آمد . در آن هنگام ، پيامبر خدا به همراه همه ياران خود ، براى برگزارى آخرين حج ، از مدينه آهنگ مكّه كرده بود .
مادر او اسماء بنت عُمَيس است كه ابتدا همسر جعفر بن ابى طالب بود و همراه او به حبشه هجرت كرد و پس از شهادت جعفر ، با ابو بكر (خليفه اوّل) ، ازدواج كرد و پس از مرگ ابوبكر ، على عليهالسلام او را به همسرى برگزيد و او با فرزندانش از جمله محمّد ـ كه سه ساله بود ـ به خانه على عليهالسلام رفت . بدين سان ، محمّد ، در دامان على عليهالسلام رشد كرد و در كنار حسن و حسين عليهماالسلامباليد و جانش با آگاهىهاى درست و عشق به اهل بيت عليهمالسلام درآميخت . على عليهالسلام ، گاه با لطافت مىفرمود :
مُحَمَّدٌ ابني مِن صُلبِ أبي بَكرٍ . محمّد ، پسر من از پشت ابو بكر است . محمّد ، به روزگار خلافت عثمان ، در مصر بود كه شماتت و انتقاد بر عثمان را آغاز كرد و در شورش عليه عثمان ، شركت جُست . وى ، پس از به خلافت رسيدن على عليهالسلام در كنار ايشان بود و قبل از جنگ جمل ، پيام امام عليهالسلامرا براى كوفيان برد و
در جنگ جمل ، فرماندهى پيادهنظام را به عهده داشت .
او پس از پيروزى امام عليهالسلام در جنگ جمل ، پيگيرى كارهاى مربوط به عايشه را به دستور امام عليهالسلامبر عهده گرفت و او را به مدينه بازگردانْد .
محمّد ، در جهاد و عبادت ، سختكوش بود و به خاطر سختكوشى او در عبادت ، وى را «عابد قريش» مىناميدند . وى ، جدّ مادرى امام صادق عليهالسلام است .
به سال 36 هجرى و پس از عزل قيس بن سعد از حكومت مصر ، على عليهالسلام ، محمّد را به حكومت آن جا گمارد و چون ياران امام عليهالسلام ، دست از يارى كشيدند و ايشان را تنها نهادند ، معاويه از اين فرصت ، سود جُست و توانست با حيلهگرى و خباثت ، اين ياور بااخلاص امام عليهالسلام را فريب دهد و او را بكشد و بدين شيوه بر مصر ، دست يابد .
على عليهالسلام ، در مناسبتهاى مختلفى محمّد را مىستود و او را به نيكى ياد مىكرد و مىفرمود :
لَقَد كانَ إلَيَّ حَبيبا وكانَ لي رَبيبا ، فَعِندَ اللّهِ نَحتَسِبُهُ وَلَدا ناصِحا وعامِلاً كادِحا وسَيفا قاطِعا ورُكنا دافِعا . او محبوب و دستپرورده من بود . پاداش مصيبتش را از خدا مىخواهم . فرزندى خيرخواه و كارگزارى كوشا و تيغى بُرنده و رُكنى از اركان محكم حكومت بود .
مُسلم مُجاشِعى مُسلم ، به هنگام حكومت حُذَيفة بن يَمان بر مدائن ، در آن ديار مىزيست . پس از روزگار عثمان بن عَفّان و ابقاى حذيفه بر حكومت آن ديار از سوى على عليهالسلام ، حذيفه ، نامه امام عليهالسلامرا براى مردم ، قرائت كرد و آنان را به بيعت با على عليهالسلامفرا خواند و در عظمت آن بزرگوار ، سخن گفت .
پس از بيعت مردم ، مسلم از حذيفه خواست تا حقيقت آنچه را كه گذشته است ، بازگويد ، و او چنين كرد و مسلم ، شيفته على عليهالسلام شد .
گزارش شده در جريان جنگ جمل ، هنگامى كه دو لشكر (لشكر امير مؤمنان و لشكر اصحاب جمل) با هم روبه رو شدند ، بصريان به سوى ياران على عليهالسلام تير مىانداختند تا آن كه گروهى از آنان را زخمى كردند . مردم گفتند : اى امير مؤمنان! تيرهاى آنان ، ما را زخمى كرده است . منتظر چه هستى؟
على عليهالسلام گفت :
اللّهُمَّ إنّي اُشهِدُكَ أنّي قَد أعذَرتُ وأنذَرتُ ، فَكُن لي عَلَيهِم مِنَ الشّاهِدينَ . بار خدايا! تو را گواه مىگيرم كه من ، راه عذر(بهانه)شان را بستم و به آنها هشدار دادم . پس تو براى من در برابر آنان گواه باش . سپس على عليهالسلام زِرِهش را خواست و آن را به تن نمود و شمشيرش را حمايل كرد و عمامه را به سر و صورت پيچيد و بر استر پيامبر صلی الله علیه و آله نشست و قرآن طلبيد و آن را به دست گرفت و فرمود :
يا أيُّهَا النّاسُ ، مَن يَأخُذُ هذَا المُصحَفَ فَيَدعو هؤُلاءِ القَومَ إلى ما فيهِ ؟ اى مردم! چه كسى اين قرآن را مىگيرد و اين قوم را به سوى آن مىخواند؟ جوانى از قبيله مُجاشع ـ كه به او «مُسلم» گفته مىشد و قبايى سفيد به تن داشت ـ برجَست و به على عليهالسلام گفت : اى امير مؤمنان! من آن را مىگيرم .
على عليهالسلام فرمود :
يا فَتى إنَّ يَدَكَ اليُمنى تُقطَعُ ، فَتَأخُذُهُ بِاليُسرى فَتُقطَعُ ، ثُمَّ تُضرَبُ عَلَيهِ بِالسَّيفِ حَتّى تُقتَلَ . اى جوان! دست راستت قطع مىشود و با دست چپت آن را مىگيرى و آن هم قطع مىشود . سپس با شمشير به تو مىزنند تا كشته شوى . جوان گفت : اى امير مؤمنان! من تاب اين چنين كارهايى را ندارم .
پس على عليهالسلام در حالى كه قرآن در دستش بود ، دوباره ندا داد . پس همان جوان برخاست و به على گفت : اى امير مؤمنان! من آن را مىگيرم .
على عليهالسلام ، گفته پيشين خود را بازگفت ؛ امّا جوان گفت : اى امير مؤمنان! مشكلى نيست و اين سختى در راه خدا اندك است .
سپس جوان ، قرآن را گرفت و با آن به سوى بصريان رفت و گفت : اى مردم! اين كتاب خدا در ميان ما و شما داورى كند .
در اين حال ، مردى از لشكر جمل به دست راست او زد و آن را قطع كرد . پس قرآن را به دست چپ گرفت . آن هم قطع شد . سپس با سينهاش آن را نگاه داشت . پس آنقدر بر او شمشير زدند تا كشته شد . خدايش بيامرزد!
مُصعَب بن عُمَير ابو عبد اللّه ، مصعب بن عمير بن هاشم ، از نخبگان صحابه و از نيكان و پيشتازان در پذيرش اسلام بود . وى ، هنگامى كه پيامبر صلی الله علیه و آله در خانه اَرقَم بود ، اسلام آورد و آن را از مادر و خويشان خود ، كتمان مىنمود . مصعب ، پنهانى با پيامبر صلی الله علیه و آلهرفت و آمد داشت تا اين كه عثمان بن طلحه عَبْدَرى او را ديد كه نماز مىخواند . آن را به مادر و بستگانش گزارش داد . آنان ، مصعب را گرفته و حبس كردند تا اين كه به حبشه هجرت كرد و پس از بازگشت از حبشه به مدينه هجرت كرد تا به مردم ، ق رآن بياموزد و با آنان ، نماز بخواند .
روزى مصعب بن عمير نزد پيامبر صلی الله علیه و آله آمد و پوست قوچى بر تَن داشت پيامبر خدا نگاهى به او كرد و فرمود :
انُظُروا إلى رَجُلٍ قَد نَوَّرَ اللّهُ قَلبَهُ ، و لَقَد رَأَيتُهُ و هُوَ بَينَ أبَوَيهِ يُغَذِّيانِه بِأَطيَبِ
الأَطعِمَةِ وأليَنِ اللِّباسِ ، فَدَعاهُ حُبُّ اللّهِ و رَسولِهِ إلى ما تَرَونَ . بنگريد مردى را كه خداوند ، دلش را نورانى كرده است . او را در حالى ديدم كه پدر و مادرش به او بهترين غذاها را مىخوراندند و بهترين پوشاك را بر تنش مىكردند ، ليك دوستى خدا و پيامبر ، او را به اين [زندگى سخت] كه مىبينيد ، وا داشت . از امام على عليهالسلام روايت شده كه فرمود : ما با پيامبر صلی الله علیه و آله در مسجد نشسته بوديم كه مصعب بن عمير ، وارد شد و پارچهاى پشمينه كه با پوست وصله خورده بود ، بر تن داشت . وقتى پيامبر صلی الله علیه و آلهاو را چنين ديد ، گريست كه چگونه پيش از اين ، در نعمت و آسايش بود و اينك ، چنين فقيرانه زندگى مىكند .
مصعب بن عمير ، رشيدترين و زيباترين جوان مكّه بود . پدر و مادرش او را دوست مىداشتند . مادرش زيباترين و لطيفترين لباسها را بر او مىپوشانْد . وى خوشبوترينِ اهل مكّه بود . پيامبر خدا ، هميشه از وضعيت او ياد مىكرد و مىفرمود :
ما رَأَيتُ بِمَكَّةَ أحسَنَ لِمَّةً ولا أرَقَّ حُلَّةً ولا أنعَمَ نِعمَةً مِن مُصعَبِ بنِ عُمَيرٍ . در مكّه ، كسى را خوشموتر و خوشلباستر و در ناز و نعمتتر از مصعب بن عمير نديدم .
مَعقِل بن قيس رياحى مَعقِل بن قيس رياحى ، از جنگاوران بىباك كوفه و از سخنوران چيرهدست آن ديار و از سرداران سپاه امام على عليهالسلامو امام حسن عليهالسلام است . وى ، در فتح شوشتر ،
پيك عمّار به مدينه بود و همراه با هُرمُزان به مدينه آمد .
وى در جنگ جمل ، فرمانده پيادهنظام كوفه بود و در جنگ صِفّين ، فرماندهى برخى از قبايل كوفه را و در درگيرىهاى ماه ذى حجّه در جنگ صِفّين نيز گاهى فرماندهى سپاه را به عهده داشت .
او در جنگ نهروان ، فرمانده جناح چپ سپاه بود و پس از آن ، مأمور سركوبى شورش بنى ناجيه شد و خرّيت بن راشد را شكست داد . بعد از شبيخونِ يزيد بن شجره بر مكّه و مدينه ، مَعقِل به مقابله با او و همراهانش شتافت ، عدّهاى از آنان را اسير كرد و بقيه را فرارى داد .
پس از درهم شكسته شدن فتنه نهروان ، على عليهالسلام آهنگ نبرد با معاويه را داشت و چون آمادگى نسبى مردم كوفه روشن شد ، مَعقِل ، براى جمعآورى جنگاوران به نواحى اطراف كوفه رفت ؛ امّا در حين مأموريت ، خبر جانگداز شهادت على عليهالسلامرا دريافت كرد .
به هنگام حاكميت غارتگرانه معاويه و به سال 43 هجرى كه شورش مُستَورِد (از سران خوارجْ) ، شيعيان را تهديد مىكرد ، به رويارويى با او رفت و پس از درهم شكستن لشكر مُستَورِد ، در نبردى تن به تن ، او را به هلاكت رساند و خود نيز به شهادت رسيد .
سعيد بن قيس ، او را خيرخواه ، خردمند ، استوارْ گام و شجاع خوانده است .
مِقداد بن عمرو مِقداد بن عمرو بن ثَعلَبه بهراوى كِنْدى ، معروف به مقداد بن اسود ، قامتى بلند و چهرهاى گندمگون داشت . او از ياران شجاع و قهرمان و نجيب پبامبر خدا بود كه در تمام جنگهاى پيامبر صلی الله علیه و آله شركت كرد . او را مجمعِ فضايل و مناقب دانستهاند و يكى از «اركان اربعه» شمردهاند و پيامبر خدا ، وى را يكى از چهار نفرى برشمرده است كه بهشت ، شيفته ديدار آنان است .
او پس از پيامبر خدا ، استوار گام در صراط مستقيم ماند و حقّ ولايت على عليهالسلام را پاس داشت و مخالفت خود را با تغيير نادرست جريان رهبرى امّت پس از پيامبر خدا ، در مسجد نبوى آشكارا بيان كرد . برخى روايات ، مقداد را مطيعترين يار على عليهالسلام دانستهاند و او از معدود كسانى است كه بر پيكر مطهّر زهراىِ طاهره عليهاالسلامنماز گزارد .
مقداد ، با خلافت عثمان ، مخالفت كرد و با سخنرانى شكوهمندى در مسجد مدينه ، اين مخالفت را اعلام داشت و گفت : من از قريش در شگفتم! آنان مردى را وا نهادهاند كه كسى را از او داناتر و عادلتر نمىشناسم . . . . هان! به خدا سوگند ، اگر ياورانى مىيافتم ...
او به سال 33 هجرى و در هفتاد سالگى زندگى را بدرود گفت .
مقداد ، از آغاز ، ثروتمند بود و وصيّت كرد كه 36 هزار درهم از دارايىاش را به حسن و حسين عليهماالسلامبدهند . اين وصيّت ، نشاندهنده محبّت او به اهلبيت و بزرگداشت و احترام او نسبت به ايشان است .
ميثم تمّار ابو سالم ، ميثم بن يحيى تَمّار اسدى ، از ياران بزرگوار امام على ، امام حسن و امام حسين عليهمالسلاماست . على عليهالسلام ، او را از زنى كه وى را به غلامى داشت ، خريد و آزاد كرد . او در محضر باب علمِ پيامبر صلی الله علیه و آله به جايگاه والايى از علم ، دست يافت تا آن جا كه او را عالِم به «مرگها و حوادث» دانستهاند .
على عليهالسلام او را از چگونگى شهادت و رنج كشيدنش در راه خدا ، آگاه ساخته بود و
او اين حقيقت را شكوهمند و تنبّهآفرين ، در پيش روى قاتل جلاّد و ستمپيشهاش بازگفت و با صلابت تمام ، بر حتميت آن پيشگويى معجزهآسا تأكيد كرد .
استوارى او در راه حق و استقامتش در دفاع از ولايت ، و زبان گويايش در اعلان حقايق ، بارها و بارها در بيان امامان عليهمالسلام و بيان و قلم عالمان ، تبيين و گزارش شده است كه در ادامه ، برخى از آن متون خواهد آمد .
عبيد اللّه بن زياد ، چند روز قبل از واقعه كربلا و شهادت امام حسين عليهالسلام ، او را به شهادت رساند .
در منابع آمده است كه ميثم تمّار ، برده زنى از قبيله بنى اسد بود . امير مؤمنان ، او را خريد و آزاد كرد و به او فرمود :
مَا اسمُكَ ؟ نامت چيست؟ گفت : سالم .
فرمود :
أخبَرَني رَسولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله أنَّ اسمَكَ الَّذي سَمّاكَ بِهِ أبَواكَ فِي العَجَمِ ميثَمٌ . پيامبر خدا به من خبر داده كه نامى كه پدر و مادر عَجَمت بر تو نهادند ، "ميثم" بوده است . گفت : خدا و پيامبرش و نيز تو ـ اى امير مؤمنان ـ راست گفتيد . به خدا سوگند ، نام من همان است .
فرمود :
فَارجِع إلَى اسمِكَ الَّذي سَمّاكَ بِهِ رَسولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله ودَع سالِما . پس به همان نامى كه پيامبر خدا تو را به آن ناميده ، بازگرد و نام "سالم" را واگذار . او هم به نام «ميثم» بازگشت و كُنيهاش را «ابوسالم» نهاد .
روزى على عليهالسلام به او فرمود :
إنَّكَ تُؤخَذُ بَعدي فَتُصلَبُ وتُطعَنُ بِحَربَةٍ ، فَإِذا كانَ اليَومُ الثّالِثُ ابتَدَرَ مِنخَراكَ وفَمُكَ دَما فَيُخضَبُ لِحيَتُكَ ، فَانتَظِر ذلِكَ الخِضابَ ، وتُصلَبُ عَلى بابِ دارِ عَمرِو بنِ حُرَيثٍ عاشِرَ عَشَرَةٍ أنتَ أقصَرُهُم خَشَبَةً وأقرَبُهُم مِنَ المَطهَرَةِ ، وَامضِ حَتّى اُرِيَكَ النَّخلَةَ الَّتي تُصلَبُ عَلى جِذعِها . تو پس از من دستگير و به دار آويخته مىشوى و با سرنيزه ، تو را زخمى مىكنند و در روز سوم ، از بينى و دهانت خون سرازير مىشود و مَحاسنت را رنگين مىكند . منتظر آن رنگين شدن باش و تو دهمين نفرى هستى كه بر درِ خانه عمرو بن حُرَيث ، به دار آويخته مىشوى و چوبه دارت از همه آنان كوتاهتر و از همه به جوى آب ، نزديكتر است . بيا برويم تا درخت نخلى را كه بر چوبه آن به دار كشيده مىشوى ، به تو نشان دهم . پس آن را به او نشان داد و ميثم ، هماره نزد آن نخل مىآمد و كنارش نماز مىخواند و مىگفت : چه نخل مباركى! من براى تو آفريده شدهام و تو براى من بزرگ شدهاى . و پيوسته با آن ، تجديد ديدار مىكرد تا آن كه قطع شد و مكان دار زدن در كوفه مشخّص شد و ميثم ، عمرو بن حريث را مىديد و به او مىگفت : من همسايه تو مىشوم . پس خوبْ همسايهدارى كن .
و عمرو مىگفت : آيا خانه ابن مسعود را مىخرى يا خانه ابن حُكَيم را؟ و نمىدانست كه مقصود ميثم چيست .
ميثم ، در همان سالى كه به قتل رسيد ، حج گزارد و بر اُمّ سَلَمه ـ كه خدا از او خشنود باد ـ وارد شد . امّ سلمه گفت : تو كيستى؟
گفت : من ميثم هستم .
گفت : به خدا سوگند ، گاه مىشنيدم كه پيامبر خدا در دل شب ، سفارش تو را به على عليهالسلام مىكند .
پس ميثم ، از امّ سلمه درباره حسين عليهالسلام پرسيد .
گفت : او در باغش است .
گفت : به او خبر بده كه من ، دوست داشتم بر او سلام دهم . ما همديگر را نزد پروردگار جهانيانْ ديدار مىكنيم ، إن شاء اللّه!
پس امّ سلمه برايش عطر خواست تا مَحاسنش را خوشبو كند و به او گفت : بدان كه به زودى اينها به خونت رنگين مىشود .
سپس به كوفه درآمد و عبيد اللّه بن زياد ، دستگيرش كرد و چون او را نزدش آوردند و گفته شد كه اين از محبوبترينِ كسان نزد على عليهالسلام بوده است ، گفت : چه مىگوييد ؟! اين مرد غير عرب ، اين گونه بود؟!
به او گفته شد : آرى .
عبيد اللّه به او گفت : پروردگارت كجاست؟
گفت : در كمين هر ستمكار ، و تو يكى از ستمكارانى .
گفت : تو با آن كه عجمى ، مقصودت را خوب مىرسانى . سرورت درباره رفتار من با تو چه گفته است؟
گفت : به من خبر داده كه تو مرا پس از نُه نفر ديگر به دار مىكشى؛ دارى كه كوتاهترين است . و نزديكترين جاى به غَسّالخانه ، از آنِ من است .
گفت : با او مخالفت مىكنيم .
ميثم گفت : چگونه مخالفت مىكنى؟! به خدا سوگند ، او جز از پيامبر خدا و او جز از جبرئيل عليهالسلام ، و او جز از خداى متعال به من خبر نداد . چگونه با اينان مخالفت مىكنى؟ بىگمان ، من جايگاه به دار كشيدنم را در كوفه مىشناسم و من ، نخستين كسى هستم كه در اسلام بر دهانم لگام مىبندند .
پس [ عبيد اللّه] ، ميثم را با مختار بن ابى عُبَيد به زندان انداخت .
ميثم تمّار به مختار گفت : تو رهايى مىيابى و به خونخواهى حسين عليهالسلام
بر مىخيزى و اين كسى را كه ما را مىكُشد ، مىكُشى .
پس چون عبيد اللّه ، مختار را خواست تا وى را به قتل برساند ، پيكى نامه يزيد را براى عبيد اللّه آورد كه در آن به آزاد كردن مختار ، فرمان داده بود .
بدين ترتيب ، عبيد اللّه ، مختار را رها كرد و فرمان داد ميثم را به دار آويزند . پس ، از زندان ، بيرون آورده شد . مردى او را ديد و به او گفت : اى ميثم! لازم نبود كه به اين وضع ، دچار شوى .
ميثم ، لبخندى زد و در حالى كه به نخلْ اشاره مىكرد ، گفت : من براى تو آفريده شدم و تو براى من آبيارى شدى !
و چون به بالاى چوبه[ ى دار] برده شد ، مردم به گِرد او در جلوى خانه عمرو بن حُرَيث ، جمع شدند .
عمرو گفت : به خدا سوگند ، او هميشه [به من] مىگفت : من همسايه تو مىشوم !
چون به دار كشيده شد ، عمرو به كنيزش فرمان داد كه زير چوبه دار را بروبد و آب بپاشد و آن جا را خوشبو كند و ميثم ، در همان حال ، به نقل فضايل بنى هاشم ، زبان گشود .
به ابن زياد گفته شد : اين برده ، شما را رسوا كرد .
گفت : بر دهانش لگام بزنيد .
او نخستينِ خلق خدا بود كه پس از اسلام بر او لگام زدند و زمان كشته شدن ميثم ـ كه رحمت خدا بر او باد ـ ده روز پيش از ورود حسين بن على عليهماالسلام به عراق بود و در روز سوم به دار كشيدنش ، با سرنيزه زخمىاش كردند ، كه تكبير گفت و در پايان روز ، خون از بينى و دهانش سرازير شد .
هاشم بن عُتبَه ابو عمرو ، هاشم بن عُتْبة بن ابى وقّاص مِرقال ، برادر زاده سعد بن ابى وقّاص ، عارفى پيراسته دل ، شير بيشههاى نبرد ، از نيكان برگزيده و قهرمانان كارآزموده و شكستناپذير ، صحابى بزرگ پيامبر صلی الله علیه و آله ، يار وفادار على عليهالسلام و از شجاعان بلندآوازه عرب است .
او در فتح مكّه اسلام آورد ، در نبرد يَرموك ، يك چشم خود را از دست داد و پس از آن ، به يارى سعد بن ابى وقّاص ، عموى خود ، شتافت و در فتح جَلولا ، فرماندهى لشكر را به عهده داشت .
به خاطر شيوه ويژهاش در نبرد و يورش آوردنِ برقآسايش به دشمن ، او را به «مِرقال(تندرو / تيزتك)» ملقّب كرده بودند . او در جنگهاى جمل و صِفّين ، شركت داشت و حماسهسرايىها و خطابههاى وى در بيان عظمت على عليهالسلام و فاشگويىِ ضلالت و سيرت زشت امويان ، نشانى است از عمق انديشه و حقدانى و حقگرايى و استوار گامى او .
در جنگ صِفّين ، على عليهالسلام پرچم بزرگ را به دست او داد و فرماندهى پيادهنظام بصره را نيز به عهده داشت . او در صِفّين و به هنگام نبرد با سپاه معاويه (به فرماندهى ذو كلاع) ، به شهادت رسيد و امام على عليهالسلام ، شجاعت و بُرنادلى و استوارگامى و هوشمندى او را ستود .
او همان كسى است كه در پاسخ به درخواست على عليهالسلام براى حركت به سوى صِفّين گفت : اى امير مؤمنان! ما را به سوى اين قوم سنگدل ، حركت بده ؛ كسانى كه كتاب خدا را پشت سر افكندند و با مردم ، رفتارى مخالف خشنودى خدا پيشه ساختند ، و حرامش را حلال ، و حلالش را حرام شمردند ، و شيطان بر آنان مسلّط شد و وعدههاى واهى به ايشان داد و آرزوهاى دور و دراز به ايشان نماياند تا آنان را از راه به در بَرَد و آهنگِ انداختن آنان به پرتگاه كرد و دنيا را محبوبشان ساخت .
آنان ، از سرِ دلبستگى به دنيا مىجنگند ، همان گونه كه ما شيفته تحقّق وعده خدايمان در سراى آخرتيم .
و تو ـ اى امير مؤمنان ـ ، نزديكترين خويشاوند پيامبر خدايى و سابقهدارترينِ مردم در اسلامى و آنان نيز همين را كه ما درباره تو مىدانيم ، مىدانند ؛ امّا نگونبختى بر آنان نوشته شده است و هواى نفس ، آنان را منحرف كرده و ستمكار گشتهاند .
دستان ما در راه فرمانبردارى و اطاعت ، به سوى تو گشوده است و دلهاى ما به خيرخواهى تو گشاده است ، و جانهاى ما به يارى تو در برابر هر كس كه با تو مخالفت ورزد و بخواهد حكومت را در دست گيرد ، شادمان است .
به خدا سوگند كه دوست ندارم همه آنچه را كه زمين در خود نهفته و آسمان بر آن سايه افكنده است ، براى من باشد و با دشمنت دوستى كنم و يا با دوستت ، دشمنى بورزم .
على عليهالسلام گفت :
اللّهُمَّ ارزُقهُ الشَّهادَةَ في سَبيلِكَ ، وَالمُرافَقَةَ لِنَبِيِّكَ صلی الله علیه و آله . بار خدايا! شهادت در راه خودت و همراه گشتن با پيامبرت را نصيبش فرما! . «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَ جِنَا وَذُرِّيَّـتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَ اجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا . پروردگارا! از همسران و فرزندانمان ، مايه روشنى چشمى براى ما قرار ده ، و ما را براى پرهيزگاران ، پيشوا گردان! »