حدیث فصل پنجم : ستمهاى رفته بر اهل بيت...
مُحَمَّدُ بنُ المَنصورِ المُرادِيُّ : قالَ يَحيَى بنُ الحُسَينِ بنِ زَيدٍ : قُلتُ لِأَبي : يا أبَه ، إنّي أشتَهي أن أرى عَمّي عيسَى بنَ زَيدٍ ، فَإِنَّهُ يَقبُحُ بِمِثلي أن لا يَلقى مِثلَهُ مِن أشياخِهِ . فَدَافَعَني عَن ذلِكَ مُدَّةً ، وقالَ : إنَّ هذا أمرٌ يَثقُلُ عَلَيهِ ، وأخشى أن يَنتَقِلَ عَن مَنزِلِهِ كَراهِيَةً لِلِقائِكَ إيّاهُ فَتَزعَجُهُ . فَلَم أزَل بِهِ اُداريهِ وألطُفُ بِهِ حَتّى طابَت نَفسُهُ لي بِذلِكَ ، فَجَهَّزَني إلَى الكوفَةِ وقالَ لي : إذا صِرتَ إلَيها فَاسأَل عَن دورِ بَني حَيٍّ ، فَإِذا دُلِلتَ عَلَيها فَاقصُدها فِي السِّكَّةِ الفُلانِيَّةِ ، وسَتَرى في وَسَطِ السِّكَّةِ دارًا لَها بابٌ صِفَتُهُ كَذا وكَذا ، فَاعرِفهُ وَاجلِس بَعيدًا مِنها في أوَّلِ السِّكَّةِ ، فَإِنَّهُ سَيُقبِلُ عَلَيكَ عِندَ المَغرِبِ كَهلٌ طَويلٌ مَسنونُ الوَجهِ قَد أثَّرَ السُّجودُ في جَبهَتِهِ ، عَلَيهِ جُبَّةُ صوفٍ ، يَستَقِي الماءَ عَلى جَمَلٍ ، وقَدِ انصَرَفَ يَسوقُ الجَمَلَ لا يَضَعُ قَدَمًا ولا يَرفَعُها إلاّ ذَكَرَ اللّهَ عَزَّوجَلَّ ودُموعُهُ تَنحَدِرُ ، فَقُم وسَلِّم عَلَيهِ وعانِقهُ فَإِنَّهُ سَيَذعَرُ مِنكَ كَما يَذعَرُ الوَحشُ ، فَعَرِّفهُ نَفسَكَ وَانتَسِب لَهُ فَإِنَّهُ يَسكُنُ إلَيكَ ويُحَدِّثُكَ طَويلاً ، ويَسأَلُكَ عَنّا جَميعًا ، ويُخبِرُكَ بِشَأنِهِ ولا يَضجَرُ بِجُلوسِكَ مَعَهُ ، ولا تُطِل عَلَيهِ ووَدِّعهُ ، فَإِنَّهُ سَوفَ يَستَعفيكَ مِن العَودَةِ إلَيهِ ، فَافعَل ما يَأمُرُكَ بِهِ مِن ذلِكَ ، فَإِنَّكَ إن عُدتَ إلَيهِ تَوارى عَنكَ وَاستَوحَشَ مِنكَ وَانتَقَلَ عَن مَوضِعِهِ وعَلَيهِ في ذلِكَ مَشَقَّةٌ . فَقُلتُ : أفعَلُ كَما أمَرتَني . ثُمَّ جَهَّزَني إلَى الكوفَةِ ووَدَّعتُهُ وخَرَجتُ . فَلَمّا وَرَدتُ الكوفَةَ قَصَدتُ سِكَّةَ بَني حَيٍّ بَعدَ العَصرِ ، فَجَلَستُ خارِجَها بَعدَ أن تَعَرَّفتُ البابَ الَّذي نَعَتَهُ لي ، فَلَمّا غَرَبَتِ الشَّمسُ إذا أنَا بِهِ قَد أقبَلَ يَسوقُ الجَمَلَ ، وهُوَ كَما وَصَفَ لي أبي لا يَرفَعُ قَدَمًا ولا يَضَعُها إلاّ حَرَّكَ شَفَتَيهِ بِذِكرِ اللّهِ ، ودُموعُهُ تَرَقرَقُ في عَينَيهِ وتَذرِفُ أحيانًا . فَقُمتُ فَعانَقتُهُ ، فَذَعِرَ مِنّي كَما يَذعَرُ الوَحشُ مِنَ الإِنسِ ، فَقُلتُ : يا عَمِّ ، أنَا يَحيَى بنُ الحُسَينِ بنِ زَيدٍ، اِبنُ أخيكَ . فَضَمَّني إلَيهِ وبَكى حَتّى قُلتُ قَد جاءَت نَفسُهُ ، ثُمَّ أناخَ جَمَلَهُ وجَلَسَ مَعي فَجَعَلَ يَسأَلُني عَن أهلِهِ رَجُلاً رَجُلاً وَامرَأَةً اِمرَأَةً وصَبِيًّا صَبِيًّا ، وأنَا أشرَحُ لَهُ أخبارَهُم وهُوَ يَبكي . ثُمَّ قالَ : يا بُنَيَّ ، أنَا أستَقي عَلى هذَا الجَمَلِ الماءَ ، فَأَصرِفُ ما أكتَسِبُ ـ يَعني مِن اُجرَةِ الجَمَلِ ـ إلى صاحِبِهِ وأتَقَوَّتُ باقِيَهُ ، ورُبَّما عاقَني عائِقٌ عَنِ استِقاءِ الماءِ فَأَخرُجُ إلَى البَرِيَّةِ ـ يَعني بِظَهرِ الكوفَةِ ـ فَأَلتَقِطُ ما يَرمِي النّاسُ بِهِ مِنَ البُقولِ فَأَتَقَوَّتُهُ . وقَد تَزَوَّجتُ إلى هذَا الرَّجُلِ ابنَتَهُ ، وهُوَ لا يَعلَمُ مَن أنَا إلى وَقتي هذا ، فَوَلَدَت مِنّي بِنتًا فَنَشَأَت وبَلَغَت وهِيَ أيضًا لا تَعرِفُني ولا تَدري مَن أنَا ، فَقالَت لي اُمُّها : زَوِّجِ ابنَتَكَ بِابنِ فُلانٍ السَّقّاءِ ـ لِرَجُلٍ مِن جيرانِنا يَسقِي الماءَ ـ فَإِنَّهُ أيسَرُ مِنّا وقَد خَطَبَها ، وألَحَّت عَلَيَّ ، فَلَم أقدِر عَلى إخبارِها - بِأَنَّ ذلِكَ غَيرُ جائِزٍ ، ولا هُوَ بِكُفءٍ لَها ـ فَيَشيعَ خَبَري ، فَجَعَلَت تُلِحَّ عَلَيَّ ، فَلَم أزَل أستَكفِي اللّهَ أمرَها حَتّى ماتَت بَعدَ أيّامٍ ، فَما أجِدُني آسى عَلى شَيءٍ مِنَ الدّنيا أسايَ عَلى أنَّها ماتَت ولَم تَعلَم بِمَوضِعِها مِن رَسولِ اللّهِ صلىاللهعليهوآله . قالَ : ثُمَّ أقسَمَ عَلَيَّ أن أنصَرِفَ ولا أعودَ إليهِ ، ووَدَّعَني ، فَلَمّا كانَ بَعدَ ذلِكَ صِرتُ إلَى المَوضِعِ الَّذِي انتَظَرتُهُ فِيهِ لِأَراهُ فَلَم أرَهُ ، وكانَ آخِرَ عَهدي بِهِ . محمّدبن منصور مرادى: يحيى بن حسين بن زيد گفت: به پدرم گفتم: پدرجان! من دوست دارم عمويم عيسى بن زيد را ببينم؛ زيرا براى فردى چون من زشت است كه چنان پيرى از پيران و بزرگان خود را ملاقات نكند. پدرم مدتى مرا از اين كار باز مىداشت و مىگفت: چنين ملاقاتى بر او سنگين مىآيد. و مىترسم چون دوست ندارد تو او را ديدار كنى منزل خود را به جاى ديگر منتقل كند و تو با اين كار باعث ناراحتى و زحمت او شوى. اما من همچنان از پدرم خواهش و تمنا مىكردم تا اين كه بالاخره به اين كار رضايت داد و اسباب سفر مرا به كوفه فراهم كرد و به من گفت: چون به كوفه رسيدى سراغ محله بنى حىّ را بگير و وقتى آن جا را به تو نشان دادند به فلان كوچه برو. در ميانه كوچه، منزلى خواهى ديد كه درِ آن چنين و چنان است. آن در را نشانى كن و دور از آن منزل در ابتداى كوچه بنشين. هنگام غروب آفتاب مردى به طرف تو خواهد آمد ميان سال و بلند قامت و داراى چهرهاى باريك و كشيده، بر پيشانيش اثر سجده است و جبّهاى پشمى به تن دارد و با شتر خود سقّايى مىكند. او از سقّايى برگشته و شترش را مىراند و با هر قدمى كه بر مىدارد و مىگذارد، ذكر خداى عز و جلمىگويد و اشكهايش جارى است. برخيز و به او سلام كن و با وى معانقه نما. او همچون يك جانور صحرايى از تو خواهد رميد، اما تو خودت را به او معرفى كن و نسبتت را برايش بازگو، در اين صورت آرام مىگيرد و مدتها با تو سخن مىگويد و درباره همه ما از تو مىپرسد و از اوضاع و احوال خودش تو را آگاه مىسازد. از نشستن با تو خسته نمىشود، اما تو زياد مزاحمش نشو و با او خداحافظى كن. از تو خواهش خواهد كرد كه ديگر به سراغش نروى و تو به اين دستور او عمل كن؛ زيرا اگر دوباره نزدش بروى، خودش را از تو پنهان مىكند و از تو مىگريزد و محل سكونت خود را تغيير مىدهد و اين كار باعث رنج و زحمت او مىشود. من گفتم: دستور شما را به كار مىبندم. پدرم آن گاه مرا عازم كوفه كرد و من خداحافظى كردم و به راه افتادم. چون وارد كوفه شدم، نزديك غروب به كوچه بنى حىّ رفتم و ابتدا درِ منزلى را كه پدرم برايم توصيف كرده بود، شناسايى كردم و بيرون از كوچه نشستم. آفتاب كه غروب كرد، ديدم شتر خود را مىراند و مىآيد. او همان گونه بود كه پدرم براى من توصيف كرده بود. هر قدمى كه بر مىداشت و مىگذاشت، لبانشبه ذكر خدا مىجنبيد واشكهاى او در ديدگانش مىگشت وگاهى قطراتىاز آنبه زمينمىريخت. منبرخاستم واو را در آغوش كشيدم، اما او مانند يك جانور صحرايى كه از انسان وحشت مىكند، از من وحشت كرد. گفتم: عمو جان، من يحيى بن حسين بن زيد، برادرزاده شما، هستم. در اين وقت، مرا بغل كرد و آن قدر گريست كه گفتم مرد. سپس شترش را خواباند و در كنار من نشست و درباره يكايك مردان و زنان و كودكان خانوادهاش پرسيد و من اوضاع و احوال آنها را برايش شرح مىدادم و او مىگريست. سپس گفت: فرزندم، من با اين شتر، آب مىكشم و از درآمد آن، مزد شتر را به صاحبش مىدهم و با بقيه آن امرار معاش مىكنم. گاهى اوقات مانعى پيش مىآيد كه نمىتوانم آب كشى كنم. لذا به صحرا ـ يعنى پشت كوفه ـ مىروم و از سبزىهايى كه مردم دور مىريزند، بر مىدارم و سدّ جوع مىكنم. من با دختر اين مرد ازدواج كردم و او هنوز هم نمىداند من كيستم. همسرم، دخترى به دنيا آورد و آن دختر بزرگ شد و به سن بلوغ رسيد و او هم مرا نمىشناخت و نمىدانست كيستم. مادرش به من گفت: پسر فلان سقا ـ كه مردى از همسايگان ماست و آب كشى مىكند ـ به خواستگارى دخترت آمده است و وضع زندگيشان از ما بهتر است. دخترت را به همسرى او در آور، همسرم اصرار مىكرد، اما من نمىتوانستم به او بگويم كه اين كار درست نيست و پسر او مناسب دختر ما نمىباشد و وضعيت من لو مىرود. او همچنان اصرار مىكرد و من پيوسته از خدا مىخواستم كه خودش كارسازى كند تا اين كه بعد از چند روز دخترم مرد. فكر نمىكنم براى هيچ چيز دنيا اين قدر اندوهگين شده باشم كه براى مرگ دخترم شدم؛ زيرا او مرد و از نسبت خود با رسول خدا صلىاللهعليهوآله آگاه نشد. او سپس مرا سوگند داد كه بروم و ديگر پيش او برنگردم. و با من خداحافظى كرد. بعد از اين ملاقات، بار ديگر به همان جايى كه منتظرش نشسته بودم برگشتم تا مجدداً او را ببينم، اما نديدمش و اين آخرين ديدار من با او بود. منبع: مقاتل الطالبيّين : 345 .
فهرست اهل بيت در قرآن و حديث ج2 فصل پنجم : ستمهاى رفته بر اهل بيت... حديث و آيات
|